۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

اشنایی با شور؟ و جدایی با درد؟!!!

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست


سخن از 


متلاشی شدن دوستی است


و عبث بودن پندار سرورآور مهر


آشنایی با شور ؟


و جدایی با درد ؟


و نشستن در بهت فراموشی


یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من.

سکوت چشم های روشن

در میان ازدحام خلوت ثانیه ها،
در سکوت بی صدای سایه ها...
چشم هایم به انتظار چشم های روشنش نشسته بود.
آه،
چه تلخ و تاریک می شوند لحظه ها...

فهرست وبلاگ من