۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

افتاب می شود



نگاه کن که غم، درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می‌شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می‌شود
نگاه کن تمام هستیم خراب می‌شود
شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
مرا به اوج می‌برد
مرا به دام می‌کشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می‌شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می‌کشانیم
فراتر از ستاره می‌نشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره‌چین برکه‌های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون به گوش من دوباره می‌رسد صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده‌ام
به کهکشان، به بی‌کران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج‌ها
مرا بشوی با شراب موج‌ها
مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می‌شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می‌شود
به روی گاهواره‌های شعر من نگاه کن
تو می‌دمی و آفتاب می‌شود
.


"فروغ فرخزاد"

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

احتمال زندگی


بودن یا نبودن،نه
زوج بودن یا فرد بودن مساله این است!

روزها
بارها و بارها از اختیار می گویند
به راستی که تمسخر امیز ترین واژه هاست.
وقتی که نتایج را تاس ها و سکه ها رقم می زنند،
وقتی در گیجی استقلال پیشامدها مانده ای!
وقتی تمام حالت ها را در محدودیتی گنگ بررسی می کنی،
اختیار به چه کار می اید؟!
تو مجبوری
مجبور به پرتاب تاس ها
جفت شش برنده ای ،غیر ان بازنده.
چشم به تاس ها دوخته تا ابد.
وقتی بین شدن و نشدن می مانی
وقتی نمی دانی با چه احتمالی پیروزی؟
در گیر و دار شرط گذاشتن ماجرا مانده ای
در حالیکه از استقلال پیشامد ها بیزاری
چاره ای جز تن دادن به نتیجه ی نادانسته نداری.
از احتمال بیزارم
چون همواره
احتمال بیداری را خواب شدم
احتمال بودن را نبودم
احتمال پیروزی را باختم!
"26/5/88"

رو سر بنه به بالین


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
"مولانا"

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

این شب بیدار!


در اين شب بنفش كه از سينه طپنده آه روشن اميد بر می خيزد. و نگاهى ناشناس بر ضميرم خزنده زمزمه اى سپید می خواند، وه كه گوئى از زلال ساغرى مينوىَ، منگ و حيرانم!
در اين شب بنفش كه ساحر هستى امواجى ديوانه رها مى كند و بادهائى دگرگون و هراسان با آفريده هائى بالدار بر بام خانه مى نشيند. تا بامداد چشم براه زايش يك رويدادم.
در ديگ دوزخم با پيشانى ابرآلود و پژواك لرزانم بر زه هاى بم سخن گويند چون پرندگان گريان با لفظى مبهم.
نه غوطه ی زربَفت ها و نه گهواره هاى لعل، نه سرو ناز بهشتى و نه ترانه سرخوشى. تنها شكوفه اى از آرزو هستم با
سايه اى سبكسار، بر آبگيرى نگونسار، در اين شب بيدار.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

اندرز

جایی که زندگی تازیانه ی درد اور خود را فرود می اورد،
اندرز را چه بهایی است!

گوناگون

به همان اندازه که مردم گوناگون اند، زبان ها گوناگون اند.
به همان اندازه که زبان ها ، دین ها.
و به همان اندازه که دین ها ، دل ها.

خود خواه

تو خود خواهی
و این کافیست برای ترک دستانت،
برای گم شدن در شهر چشمانت،
برای دوستی با
غم ،
اوارگی،
ماتم.
20/4/88

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

یالان دونیا

«دونیا یالان دونیادی
سلیماننان،نوحدان قالان دونیادی
اوغول دوغان،درده سالان دونیادی
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، الیبدی
افلاطوننان بیر قوری اد قالیبدی»
ایا به راستی این شعر درست می گوید که «ناکام ماند هر که در این اشیانه شد»؟
و از انسان های بزرگ تنها اسم بر جا می ماند؟
و ایا این دنیا به گفته ی شاعر، دنیای پر از دروغ و افسانه است؟

فهرست وبلاگ من