۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

این شب بیدار!


در اين شب بنفش كه از سينه طپنده آه روشن اميد بر می خيزد. و نگاهى ناشناس بر ضميرم خزنده زمزمه اى سپید می خواند، وه كه گوئى از زلال ساغرى مينوىَ، منگ و حيرانم!
در اين شب بنفش كه ساحر هستى امواجى ديوانه رها مى كند و بادهائى دگرگون و هراسان با آفريده هائى بالدار بر بام خانه مى نشيند. تا بامداد چشم براه زايش يك رويدادم.
در ديگ دوزخم با پيشانى ابرآلود و پژواك لرزانم بر زه هاى بم سخن گويند چون پرندگان گريان با لفظى مبهم.
نه غوطه ی زربَفت ها و نه گهواره هاى لعل، نه سرو ناز بهشتى و نه ترانه سرخوشى. تنها شكوفه اى از آرزو هستم با
سايه اى سبكسار، بر آبگيرى نگونسار، در اين شب بيدار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من