۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

خزان امد


اي باغبان اي باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

اي باغبان هين گوش كن ناله درختان نوش كن
نوحه كنان از هر طرف صد بي‌زبان صد بي‌زبان

هرگز نباشد بي‌سبب گريان دو چشم و خشك لب
نبود كسي بي‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و مي‌كوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم كو گلستان كو گلستان

كو سوسن و كو نسترن كو سرو و لاله و ياسمن
كو سبزپوشان چمن كو ارغوان كو ارغوان

كو ميوه‌ها را دايگان كو شهد و شكر رايگان
خشك است از شير روان هر شيردان هر شيردان

كو بلبل شيرين فنم كو فاخته كوكوزنم
طاووس خوب چون صنم كو طوطيان كو طوطيان

خورده چو آدم دانه‌اي افتاده از كاشانه‌اي
پريده تاج و حله شان زين افتنان زين افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده جامه سيه ماتم زده
بي‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

اي لك لك و سالار ده آخر جوابي بازده
در قعر رفتي يا شدي بر آسمان بر آسمان

گفتند اي زاغ عدو آن آب بازآيد به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

اي زاغ بيهوده سخن سه ماه ديگر صبر كن
تا دررسد كوري تو عيد جهان عيد جهان

ز آواز اسرافيل ما روشن شود قنديل ما
زنده شويم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا كي از اين انكار و شك كان خوشي بين و نمك
بر چرخ پرخون مردمك بي نردبان بي نردبان

ميرد خزان همچو دد بر گور او كوبي لگد
نك صبح دولت مي‌دمد اي پاسبان اي پاسبان

صبحا جهان پرنور كن اين هندوان را دور كن
مر دهر را محرور كن افسون بخوان افسون بخوان

اي آفتاب خوش عمل بازآ سوي برج حمل
ني يخ گذار و ني وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده كن وان مردگان را زنده كن
مر حشر را تابنده كن هين العيان هين العيان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز كنج خانه‌ها
آورده باغ از غيب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستين كاسد شود
زاينده و والد شود دور زمان دور زمان

لك لك بيايد با يدك بر قصر عالي چون فلك
لك لك كنان كالملك لك يا مستعان يا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته كوكوكنان
مرغان ديگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زين قيامت حاملم گفت زبان را مي هلم
مي نايد انديشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو اي پدر از باغ و مرغان نو خبر
پيكان پران آمده از لامكان از لامكان

"مولانا"

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دورها اوایی است...

دشت هایی چه فراخ
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد

در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند ...
"سهراب سپهری"

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

من از آن روز که دربند توام آزادم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادمناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگرسر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندمطره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشمغم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلمقد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما رایاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوهشور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رستا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند رویمن از آن روز که دربند توام آزادم
"حافظ شیرازی"
*** *** ***
من از آن روز که دربند توام آزادمپادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکنددر من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبتتا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انسپیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچیاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منیدل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منستگر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنیوین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاکحاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
می‌نماید که جفای فلک از دامن مندست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازلجهد سودی نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنمداوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفتوقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسدعجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیحنتوان مرد به سختی که من این جا زادم
"سعدی شیرازی"

فهرست وبلاگ من