۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

من از آن روز که دربند توام آزادم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادمناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگرسر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندمطره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشمغم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلمقد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما رایاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوهشور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رستا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند رویمن از آن روز که دربند توام آزادم
"حافظ شیرازی"
*** *** ***
من از آن روز که دربند توام آزادمپادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکنددر من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبتتا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انسپیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچیاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منیدل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منستگر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنیوین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاکحاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
می‌نماید که جفای فلک از دامن مندست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازلجهد سودی نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنمداوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفتوقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسدعجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیحنتوان مرد به سختی که من این جا زادم
"سعدی شیرازی"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من