زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم | ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم | |
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر | سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم | |
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم | طره را تاب مده تا ندهی بر بادم | |
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم | غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم | |
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم | قد برافراز که از سرو کنی آزادم | |
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را | یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم | |
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه | شور شیرین منما تا نکنی فرهادم | |
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس | تا به خاک در آصف نرسد فریادم | |
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی | من از آن روز که دربند توام آزادم |
"حافظ شیرازی"
*** *** ***
من از آن روز که دربند توام آزادم | پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم | |
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند | در من از بس که به دیدار عزیزت شادم | |
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت | تا بیایند عزیزان به مبارک بادم | |
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس | پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم | |
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ | یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم | |
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی | دل نبستم به وفای کس و در نگشادم | |
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست | گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم | |
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی | وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم | |
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک | حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم | |
مینماید که جفای فلک از دامن من | دست کوته نکند تا نکند بنیادم | |
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل | جهد سودی نکند تن به قضا دردادم | |
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم | داوری نیست که از وی بستاند دادم | |
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت | وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم | |
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد | عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم | |
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح | نتوان مرد به سختی که من این جا زادم |
"سعدی شیرازی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر