دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
وگیسوان بلندش را
- به بادها می داد
و دست های سپیدش را
- به آب می بخشید
دلم برای كسی تنگ است
كه آن دونرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند.
دلم برای كسی تنگ است
كه همچو كودك معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را
نثار من می كرد .
دلم برای كسی تنگ است
كه تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
- درهمه حال
همیشه در همه جا
- آه با كه بتوان گفت
كه بود با من و
- پیوسته نیز بی من بود
و كار من زفراقش فغان و شیون بود.
كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نیست
كسی ...
دگر كافی ست.
"حمید مصدق"