۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

چه کسی باور کرد؟!!!

گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
ان زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی،روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را،
- بی قید
و تکان دادن دستت که،
-مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که،
-عجب!عاقبت مرد؟
-افسوس!
-کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
اتش عشق تو خاکستر کرد؟»
حمید مصدق

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

امید

نه!
هرگز شب را باور نداشتم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.

راز


اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک ان شب لبخند عشق ام بود
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

غرور!

شنیدستم که هر کوکب جهانی است
جداگانه زمین و اسمانی است
زمین در گرد این افلاک مینا
چو خشخاشی است اندر قعر دریا
تو خود بنگر از این خشخاش چندی
سزد گر بر غرور خود بخندی!
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و اتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دل می زد و ان سنگیندل
در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون بکف اورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش بدنیا که بسی سود نکرد
انکه یوسف بزر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان
حافظ یارب این قلب شناسی ز که اموخته بود

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

ندایم

تو ای نایاب
ای ناب
مرا دریاب,دریاب
مرا دریاب
من خوبم
هنوزم اب می کوبم
هنوزم شعر می ریسم
هنوزم باد می روبم
مرا دریاب مستانه




۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

بهار بهترین بهانه برای آغاز و آغاز بهترین بهانه برای زیستن است.


بهار را باور کن
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه،کنار هربرگ
شمع روشن کرده ست.
همه ی چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه اواز شدست
و درخت گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست.

باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سرو سینه ی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.
بهار بهترین بهانه برای آغاز و آغاز بهترین بهانه برای زیستن است.

فهرست وبلاگ من