۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و اتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دل می زد و ان سنگیندل
در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون بکف اورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش بدنیا که بسی سود نکرد
انکه یوسف بزر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان
حافظ یارب این قلب شناسی ز که اموخته بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من