۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

سیمرغ

تیر زهرآگین طعنش مانده در چشمان
داده خسته جان بر نیزه ی تنهایی اش بی کس
هیچش آن دستان خون آلوده پنداری به فرمان نیست
آنچه هر سو در افق گه گاه می بیند
شیهه اسبان رعد و نیزه بار آذرخشان است
در گذار باد
می زند فریاد
از ستیغ آسمان پیوند البرز مه آلوده
یا حریر راز بفت قصه های دور
بال بگشای از کنام خویش
ای سیمرغ راز آموز
بنگر اینجا در نبرد این دژ ایینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است
باد این چاووش راه کاروان گرد
نغمه پرداز شکست خیل مغرور سپاه من
می سراید در نهفت پرده های برگ
قصه های مرگ
وان دگر سو
کرکس پیری بر اوج آسمان سرد
گرم می خواند سرود فتح اهریمن
گفته بودی گاه سختی ها
درحصار شوربختی ها
پر تو در آتش اندازم به یاری
خوانمت باری
اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها
تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت
با چتر طاووسان مست آرزوی خویش
از نهانگاه ستیغ ابر پوش تیره ی البرز
یا حریر رازبفت قصه های دور
شعله ای گر نیست اینجا تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت یک دم به بام خویش
بشنو این فریاد ها را بشنو ای سیمرغ
و ز چکاد آسمان پیوند البرز
مه آلوده بال بگشای از کنام خویش
«شفیعی کدکنی»

دیر

ان روز که رفتی،مغرور و سرمست
امدی چون اینه ای شکسته،پشیمان
ولی من سرانجام،اه...
چقدر زود دیر می شود!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه


پر كن پياله را،
كاين آب آتشين،
ديري است ره به حال خرابم نمي بَرَد!
اين جام ها – كه در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش،
گرداب مي ربايد و، آبم نمي برد!
من با سمند سركش جادوئي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام،
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم،
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي،
تا كوچه باغ خاطره هاي گريزپا،
تا شهر يادها ...
ديگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!
هان اي عقاب عشق!
از اوج قله هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد!
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد!
در راه زندگي،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب ... آب ... !
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد.
پر كن پياله را!

سکوت!


این حرف اخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر
به رسم پرهیزکاری های صوفیانه ای
از لذت گفتنش امتناع کنم!!!

سقوط


دستانم تهی گشتند
و
سقوط کردم
سقوط از چشمان تو
بر زمین افتادم به یکباره
جان برخواستنم نیست
تن زخمی و روح از ان زخمی تر
تو
نابود کردی چیزی را که
«قلب»
می نامندش.
25/2/88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

غبارا تو بمان

گفته بودم هر بار
در جواب همه:
«دل ما خوش به فریبی است،غبارا تو بمان»¹
حال این شعرعزیز
بر لبم می خشکد
در دلم می پوسد.
.
.
.
غبار سراب بود
سوار بی سمند
نگاه من به دوردست
.
.
.

25/2/88

-----------------------------------
1.«هوشنگ ابتهاج»

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

بیش میازار مرا...





یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا


یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا


نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی


سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا


نور تویی سور تویی دولت منصور تویی


مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا


قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی


قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا


حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی


روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا


روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی


آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا


دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی


پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا


این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی


راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا






یک روز ارس گردم

.
.
.
یک روز که باشم مست
لایعقل و طرد و سست
یک روز ارس گردم
اطراف تو را گردم
کشتی شوم جاری
از خاک برآرم تو
بر آب نشانم تو
دور از همه بیزاری
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

ریاضت بدون رضایت موجب بیماریست

ژان ژاک روسو می گوید: آدمی آزاد به دنیا می آید ولی به مرور زمان به زنجیرهای اسارت کشیده می شود. انسان بدون قید ویند و بدون آداب و رسوم به دنیا می آید. در طول رشد خود کم کم این قید و بندها و عادات یه او آموزش داده میشود و تبدیل به یک نوع فرهنگ برای آن فرد می شود و گاهی به او تحمیل میشود. ولتر می گوید که خرافات جهان را به آتش می کشد و فلسفه آن را مهار می کندرفتار فرهنگی و اجتماعی یک فرد بستگی به این دارد که آن فرد در کجای این دنیا رشد کرده است.
انسان تجربه گرا انسان نوآور و پویا می باشد. جان لاک می گوید: "دانش هیچ انسانی بیشتر از تجربه او نیست". کهنه ها را دور می ریزد و پارادایمهای نو به ایجاد می کند. امروزه در بعضی مناطق دنیا دیده می شود که اجبار، زور و دیکته کردن نوع خاصی از زندگی روزمره، بر مردم سایه افکنده است. باید به این عاملان تحکم گفت که طبیعت آدمی با تحکم در تضاد استهر عقیده، کیش و ایدیولوژی که با تحکم همراه و همزاد باشد در نهایت طرد می شود. عشق همزاد آزادی ست و نفرت همزاد تحکم. تحکم و زور شکنجه روحی است و افراد تحت تحکم و فشار دچار بیماری های گوناگون می شوند ازجمله درد، افسردگی، خودکشی ، قتل و.....بنا براین ریاضت بدون رضایت موجب بیماریست.
برگرفته از وبلاگ ( majidshahriari.blogspot.com)

دل بیدار


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار مکاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

فراموش

فراموش خواهم کرد
خود را
تو را
دل را
.
.
.
فراموش خواهم کرد
نگاه را
لبخند را
اشک را
.
.
.
فراموش خواهم کرد
شب را
خواب را
بی خوابی را
.
.
.
فراموش خواهم کرد
غرور را
غرور را
غرور را
.
.
.
فراموش خواهم کرد
بی خیالی را
عشق را
نفرت را
.
.
.
بارها
و
بارها
و
بارها
خواستم که فراموش کنم
چه می شد در هر بار!نمی دانم!!!
حال
من
خود
میدانم
و
خود
می خواهم
و
فراموش می شوی
فراموش
ف ر ا م و ش.
1388/2/16

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه



وای باران باران

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پر مرغان نگاهم را شست..............

.در میان من تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی

این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش را داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شور و عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

حميد مصدق

ای شیر
ای نشسته تو
غمگین و سوگوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی
یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر
تا دیده ام تو را
خاموش بوده ای
در ذهن همگنان
بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است
باور کنم هنوز
کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟
باور کنم
هنوز از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست
دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟
از آسمان سربی
یکریز و تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی
خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی
ای تو چنین واژگونه بخت
ای سنگ سرد سخت
همدرد تو منم
من نیز در مصیبت تو گریه می کنم .
«حمید مصدق»

بگذار...

می گویم
بگذار یک بار هم که شده
دل من گیر تو باشد
و
من دلگیر نباشم.
یا دست کم
دلم تنگ تو باشد
و
من دلتنگ تو نباشم.
می گویم
بگذار یک بار هم که شده
من دلدلر تو باشم
و
دلم را به دار نکشم.
می گویم...
بگذار این بار اخر هم که شده
از زمین به اسمان ببارد
من
از
باران
بیزارم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

آرزو
همچون زمین به فصل بهاران شکافتن
چون ذره از تشعشع خورشید تافتن
موجی شدن به پهنه دریای بیکران
گشت بزرگ و جنبش جاوید یافتن
ای چشم آفتاب
قلبم از آن توست که پوییدنی تو راست
در صبح این بهار
خوش باش ای گیاه که روییدنی تو راست
افسوس ای زمانه که کندی گرفته پا
سستی گرفته دست
و آن بلبل زبان بهارآفرین من
گنگی گرفته است
سرد است روزگار
وین سرد روزگاربه چنگال آهنین
در گرمخانه های دل و جان نشسته است
پژمرده آن چراغ
افسرده این زمین
من سرد می شوم
من سنگ می شوم
یخ می زند به سینه دل گرمسوز و من
دل تنگ می شوم
دل تنگ می شوم من و باز این شکسته دل
زهدان خواهشی است
چون سنگ می شوم من و باز این صبور سنگ
زندان آتشی است
یاران دریغ ز آن همه فرصت که یاوه ماند
یاران خروش ز آن همه آتش که دود شد
بی ما گذشت هر چه گذشت از کلاف عمر
زربفت آرزو است که بی تار وپود شد
فریادهای من
خاموش می شوند
اندوه شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار فراموش می شوند
در من بهار بود وگل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سکوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود
در من شکوفه بود
در من جوانه بود
در من نیاز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشک شبانه بود
اینک به باغ سینه کم گونه گونه گل
می پژمرد یکایک و بی رنگ می شود
خاموش می شود همه غوغای خاطرم
در من هر آنچه بود همه سنگ می شود
در من تو سنگ می شوی و یاد روی تو
در من تو خاک می شوی و خواب موی تو
ای کاش اگر به جای بماند به جان سنگ
دیرینه دلنشین من آن رنگ و بوی تو
آری دریغ و درد که در انتهای شب
من سنگ می شوم
با ‌آتشی به دل
با نغمه ای به لب:
چون ذره... چون زمین...
چون موج... چون گیاه ...
«سیاوش کسرایی»

...!


بهار
تا پشت پنجره امده است
و
من
در ارزوی زمستانم
که برف
راه رفتن تو را ببندد.

فاصله

تقصیر فاصله نیست،
هیچ پروازی
مرا به تو نمی رساند

وقتی که
تو

در کار گم کردن خود باشی.

راز دلت را

و
من راز دلت را
و
تمام حرفهایت را
بدون واژه
از خط نگاه نافذت خواندم
اگر باور نداری
پاسخم را در نگاه خسته و مشتاق من برخوان
اگر در اغاز راه بودم باز
به قله های سرافراز می رسیدم باز
دوباره خلوتم از یک امید پر می شد
به یک نیاز،به یک ناز می رسیدم باز
1384/3/10

فهرست وبلاگ من