۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

کم ولی همیشه.


مرا کم .. اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

عشقی که گرم وشدید است

زود می سوزد وخاموش می شود

من سرمای تو را نمی خواهم

ونه ضعف
یا گستاخی ات را
عشقی که دیر بپایدشتابی ندارد

گویی که برای همه عمر،وقت دارد

باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدارتا

عشقت ناگهان به پایان نرسد

من به کم هم قانعم

واگر عشق تو اندک ،اما صادقانه باشد

من راضی ام

دوستی پایداراز هر چیزی بالاتر است

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته با ش

این وزن آواز من است

بگو تا زمانی که زنده ای،دوستم داری.

ومن تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم

تا زمانی که زندگی باقی است

هرگز تو را فریب نمی دهم

چه اکنون وچه بعد ازمرگ

همیشه با تو صادق خواهم ماند

وامروز در بهار جوانی ام

عشقم به تو اطمینان می بخشد

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

عشق پایدار ،لطیف وملایم است

ودر طول عمر، ثابت قدم

با تلاش صادقانه

چنین عشقی به من هدیه کن

ومن با جان خوداز آن نگهداری خواهم کرد

در خشکی یا دریادر

هرجا ودر آب وهوا

عشق پایدار، ثابت وهمیشگی است

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش.

وطن!وطن!


وطن! وطن!

نظر فکن به من، که من

به هر کجا، غریب‌وار

که زیر آسمان دیگری، غنوده‌ام

همیشه با تو بوده‌ام،همیشه با تو بوده‌ام

اگر که حال پرسی‌ام، تو نیک می‌شناسی‌ام

من از درون غصه‌ها و قصه‌ها برآمدم

چه غمگنانه سال‌ها که بال‌ها

زدم به روی بحر بی‌کناره‌ات

که در خروش آمدی

به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موج‌های توکه یاد باد اوج‌های تو

کنون اگر ز خنجری میان کتف خسته‌ام

اگر که ایستاده‌ام و یا ز پا فتاده‌ام

برای تو،

به راه تو شکسته‌ام

سپاه عشق در پی است. شرار و شور کار ساز با وی است.

دریچه‌های قلب باز کن، سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان

کنون به گوش می‌رسد من این سرود ناشنیده را،

به خون خود سروده‌ام

وطن! وطن!

تو سبز جاودان بمان که من

پرنده‌ای مهاجرم

که از فراز باغ با صفای تو

به دوردست مه گرفته پر گشوده‌ام


«سیاوش کسرایی»

غوغا

سکوت جهان تا بی نهایت گنک،
خالی و سرد.

دگرگون گشت!

وهم است؟

«غوغای جهان»
تمام دنیاست.

20/3/88

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

پیروز.


می خواهم دعا بخوانم

با همان قدرتی که می خواهم کفر بگویم!


می خواهم مجازات کنم

با همان قدرتی که می خواهم ببخشم!


می خواهم هدیه کنم

با همان قدرتی که از اغاز با من بود!


می خواهم پیروز شوم

اخر نمی توانم پیروزی انان را بر خود ببینم!

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

تغییر

جانا تو را خود دیده ام
در فصل فصلِ روزگار
در این بهار
در این بهارِ سوگوار،

خورشید را باور کجا؟
تا ماه شاهی میکند!
از قله های بام ها
وی خودستایی میکند
من چشم هایم پر ز اشک
لبخندهایم مرده اند
تا می توانی تند رو
ثانیه ها افسرده اند

خوش باش،خوش تا بی کران
این لطف را بر من تو کن
لبخندهایت را به من
هرگز تو کم رنگ مکن.

خوشتر ز لبخندت شده
اشکِ روانِ دیده ام
ای رازِ در من خفته رو
رو تندتر از نزد من.

من شاد می گردم ز اشک
افسرده چون لبخند تو
گویی دروغی در تو است
در جای جایِ حرف تو

من خروشان گشته ام
چون رود در فصل بهار
چون سیل برخیزد بدان
باران تو بودی مهربان

من پیش می رانم چو موج
ویران کنم هر چیز را
هر انچه که یاد اورم
از ان تو را،تزویر را

14/3/1388

خالی...

شب در انتظار صبح
صبح در ارزوی شب
تمام لحظه ها تهی ست.
من به جستجوی خویش در خودم
نه راه پس،نه راه پیش
نمانده هیچ روزنی از امید،
تیرگی ست.

بهار
این خوب فصل روزگار
میزبان بی نظیر
مهربان بی بدیل
در تمام لحظه ها جاری است

در دل من اما
چرا
جای او
خالی است.

3/3/1388

فهرست وبلاگ من