۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

تغییر

جانا تو را خود دیده ام
در فصل فصلِ روزگار
در این بهار
در این بهارِ سوگوار،

خورشید را باور کجا؟
تا ماه شاهی میکند!
از قله های بام ها
وی خودستایی میکند
من چشم هایم پر ز اشک
لبخندهایم مرده اند
تا می توانی تند رو
ثانیه ها افسرده اند

خوش باش،خوش تا بی کران
این لطف را بر من تو کن
لبخندهایت را به من
هرگز تو کم رنگ مکن.

خوشتر ز لبخندت شده
اشکِ روانِ دیده ام
ای رازِ در من خفته رو
رو تندتر از نزد من.

من شاد می گردم ز اشک
افسرده چون لبخند تو
گویی دروغی در تو است
در جای جایِ حرف تو

من خروشان گشته ام
چون رود در فصل بهار
چون سیل برخیزد بدان
باران تو بودی مهربان

من پیش می رانم چو موج
ویران کنم هر چیز را
هر انچه که یاد اورم
از ان تو را،تزویر را

14/3/1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من