۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

آه دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست !!!

وسعت بی واژه

کفش هایم کو
.
.
.
بوی هجرت می اید
 بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
 آسمان هجرت خواهد کرد
 باید امشب بروم
 من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
 حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
 وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
 پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
 و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
 که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
 که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

از جان طمع بریدن آسان بود ولیكن
 
از دوستان جانی مشكل توان بریدن

نمی دانم

چنگ می فشارد بر گلویم بغضی ناشناس
پا می فشارم، بیشتر و بیشتر هماهنگ با فشار چنگها.
اوج گرفته ام بر روی زمین
فریاد می زنم
صدایم گم می شود در سکوت راه
مسیر نامعلوم و بی قراری ام نا معلوم
از برای چه اینجایم
نمی دانم!!!
تنها می رانم  و می رانم و می رانم
از این ندانستن بیزارم
باید راهی بیابم
باید....
6/12/88

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه


شیرین لبی شیرین تبـار               مست و مـی آلود و خمار
مـه پـاره ای بی بند و بار               بـا عشوه های بی شمار
هم کرده یـــاران را ملـول               هـم بــرده از دلهــــا قـــرار
مجموع مـه رویـــان کنــار               تـو یــار بــی همتـــا کنــار
زلفت چو  افشان میکنی               مــا را پریشـــان میکنــی
آخــر من از گیســوی تــو               خـود را بیاویــــزم بــــه دار

یاران هــوار ، مردم هــوار               از دست این بی بند و بار
از دست این دیـوانــــه یار               از کـــف بــــدادم اعتبــــار
می میزنـم ، می میزنـم                جـــام پیاپــی می زنــــم

هی میزنم هی میزنم بی اختیار

کندوی کامت را بیار، بر کام بیمارم گذار، تا جان فزاید جان تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

میهمانی

به میهمانی صبح رفته بودم در خواب
و دست در دست خورشید داشتم
سفره اش پر نور بود
و دلش گرم از مهر
من
دلم میخواهد خواب بمانم!!!

30/11/88
اسمان تاریکی را در برش گرفته
 تا هیچ کسی اشک را در چشم خورشید نبیند!
پیاده‏رو برفی


پیاده‏رو آفتابی

آدم‏ها شتابان

آدم‏ها سرگردان

شهر

شهر اما خالی‏ست

وقتی تو نباشی.



از وبلاگ بسیار زیبای ( قاصدک*)

بدرقه

امروز کلاغ ها بدرقه می کردند مرا
این حس ویرانی
در تمام راه بود
بی هیچ پاسخی
من از سکوت می ترسم...
30/11/88
غروب را بعد از کدامین طلوع باور کنم در حالیکه چشمانم نور را مدت هاست ندیده اند!

30/11/88

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

بازگشت با صلابت


ای دخترکان افتاب، تبسم شما در چشمانم غرور افرین است و من دلبسته به گیسوی زرین شمایم
مرا با خود به اوج ها برید به کهکشان بی نشان،
پرواز با دو بال شادی و غرور
با دلی پر از امید...
.
.
.
24/11/1388

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خیال منی

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ،‌نهان شده در جسم پر ملال منی
جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی
هوای سرکشی ای طبع من ،‌مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی

فهرست وبلاگ من