۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من  سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو  وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم  چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم  ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا  سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم  ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو  ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی  پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها  ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی  اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد  در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من  بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا  بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من  ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من



۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

فولاد، سنگ، یخ!!!

کاری که باید ماه ها پیش انجام می گرفت، امروز به اتمام رسید.
شانه ایم حس پرواز دارند و خیال آسوده است امشب.
اما دل آه می کشید تمام امروز و من به فکر می رفتم به هنگام عبور از مسیرهای تکراری و بی تکرار.
من مسافر کدامین روز بودم!
پی چند واژه به راه افتادم و افسوس،
افسوس که عقل را در تاریکی ذهن زندانی نمودم،
بی توجه به فریادهایش!
دیروز و دیروزها و امروز،
بار یک جهل را بر دوش کشیدم،
جهلی به نام جوانی،
سادگی،
خامی!
اما فردا و فرداها،
سنگ دیگر در برابر هیچ تیشه ای خرد نخواهد شد،
یخ هیچ گاه از گرمای شعله خورشید آب نخواهد شد،
و فولاد، بی دلیل مهر روشنایی دروغینی را در خویش ذوب نخواهد کرد.
فولاد و سنگ و یخ گشته ام.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

بزرگ مادرم

چند روزی است دل خسته ی من تنگ است و رنجور،
غم از دست دادن مهربانی که صفای وجودش را هیچ گاه از یاد نخواهیم برد بر دلهایمان سنگینی میکند.

این روزها جای جای خانه ی، بزرگ مادرم سیاه است و جای خالی او پر نور همچون چهره ی پرفروغش،
چشمانمان اشک بار و دلهایمان نالان و خسته،
به هر کجای خانه که می نگرم یادی از اوست و لبخندی گرم که اکنون سرمایی سخت جایش را گرفته!
بزرگ مادرم هفتمین روز رفتنت هم گذشت با ناباوری،
و من تا به آخر عمر جای خالی دستان مهربانت را در دستان سردم و نور چشمان زیبایت را بر دیدگانم حس خواهم کرد.
روحت شاد، یادت گرامی باد.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

تاریکی شب

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.
بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ ‌این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟

"س.بهبهانی"

فهرست وبلاگ من