۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

بزرگ مادرم

چند روزی است دل خسته ی من تنگ است و رنجور،
غم از دست دادن مهربانی که صفای وجودش را هیچ گاه از یاد نخواهیم برد بر دلهایمان سنگینی میکند.

این روزها جای جای خانه ی، بزرگ مادرم سیاه است و جای خالی او پر نور همچون چهره ی پرفروغش،
چشمانمان اشک بار و دلهایمان نالان و خسته،
به هر کجای خانه که می نگرم یادی از اوست و لبخندی گرم که اکنون سرمایی سخت جایش را گرفته!
بزرگ مادرم هفتمین روز رفتنت هم گذشت با ناباوری،
و من تا به آخر عمر جای خالی دستان مهربانت را در دستان سردم و نور چشمان زیبایت را بر دیدگانم حس خواهم کرد.
روحت شاد، یادت گرامی باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من