ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داری ام
با او بگو که چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاری ام
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
اگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای اسمان بسوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
با او بگو حکایت شب زنده داری ام
با او بگو که چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاری ام
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
اگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای اسمان بسوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر