۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

در این بن بست بی بامداد

تقریبا سه ماه پیش بود که در نمایشگاه کتاب کوچکی کتاب شعری را دیدم که اولین خطی که از آن خواندم مرا محسور نمود. مرا که درآن زمان میان جنونی سخت دست وپا می زدم، دیده به تک تک کلمات دوختم و ذهن را به دنبال حسی که در پشت آن خطوط پنهان بود.
نمی دانمشاعرش دلبسته به کدامین کوچه ی این شلوغ بازار است. نمی دانم؛ چون نمی خواهم دانستن چیزهایی مرا از چشیدن طعم مستی شعرهایش در خلوت  خویش محروم گرداند.
اولین جرعه ی جام اش را همواره نیک خواهم داشت.


بدبین، خسته، بی باور
گاه خیال می کنم
پشت خواب هر پروانه ای
عنکبوت پاپوش دوز دروغگویی
پنهان است
که در تبانی خود با تاریکی
تنها به غارت پاییزی ترین پیله ها می اندیشد.
بی دلیل نیست
که هرگز به زمهریر هیچ زمستانی
اعتماد نکرده ام.
آیا به هیزم های خیس این چاله ی بی چراغ
دقت کرده اید؟
دسته ی آشناترین تبرهای این حادثه
همه از جنس جنگل خواب آلودی ست
که خود نیز
روئیده ی رویا بین آفتاب و آسمان اش بوده ایم.
دروغ نمی گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدن این همه واژه
به آخرین جمله ی غم انگیز جهان رسیده است:
را...را...راحت ام بگذارید،
من هم بدبین ام
من هم خسته ام
من هم بی باور...!
"سید علی صالحی"

واژه های بامدادی

او که بی دلیل
مرا به در آمدن آفتاب امید می دهد،
ابله دلسوز ساده ای است
که نمی داند
نومیدی
سرآغاز دانایی آدمی است.

"سیدعلی صالحی"

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

هرگز!!!

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز، هرگز!
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این
هرگز
کشت.
ح.مصدق
تو پایان ماجرا
جز من
حتی،
کلمات روشن خود را نیز به آتش کشیدی!
7/89

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

گاهی، چقدر زود دیر می شود.

آدما وقتی حس می کنن دارن یه کسی رو از دست می دن، یا وقتی یه چیزی رو از دست دادن اون وقته که اون طرف یا اون موقعیت یا چیزی که داشتن واسشون عزیز می شه، تازه می فهمن کی و چی بوده، حیف که خیلی زود دیر می شه!
دیروز توی خاک کردستان بودم، شهر سنندج، با اون هوای همیشه صاف و پاکش.
صبح سنندج داشت بهم لبخند می زد.
من به یاد تمام 4 سالی افتادم که از این شهر دوری می کردم و نمی خواستم اون جا باشم. الان که دیگه اونجا نیستم، دلم واسه تک تک خاطره های خوب و بدم تنگ می شه. واسه همه ی خنده ها و گریه هاش، واسه کوچه های پر از خاطره ش، واسه چیزی که فقط و فقط این خاک بود که بهم بخشید. واسه تجربه های تلخی که واسه همیشه بی تکرار می مونن!

اما باز می شه مکان و موقعیت رو داشت، اما آدمایی که یه عمر پیشمون، کنارمون زندگی کردن، محبت کردن و خاطره ی پرنقشی دارن و شاید وقتی که حس می کنیم روزای آخریه که داریم برق زیبای چشماشونو می بینیم! تازه یادمون می افته که .... ای وای، خورشید عمر داره غروب می کنه و تو پشیمون می شی که چرا تازه فهمیدی که باید چیکار می کردی!

کاش آدما قدر با هم بودناشونو حتی اگه به اندازه ی یه نگاه عادی هم باشه می دونستن. ای  کاش...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

دل سنگ

چقدر لذت بخشه؛
 دلی که تا دیروزها همش تنگ می شد،
الان سنگ شده.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

تولدم مبارک!

اولین روز 23 سالگیم پر نور بود. من شاد هستم و خوش...

فهرست وبلاگ من