۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

گاهی، چقدر زود دیر می شود.

آدما وقتی حس می کنن دارن یه کسی رو از دست می دن، یا وقتی یه چیزی رو از دست دادن اون وقته که اون طرف یا اون موقعیت یا چیزی که داشتن واسشون عزیز می شه، تازه می فهمن کی و چی بوده، حیف که خیلی زود دیر می شه!
دیروز توی خاک کردستان بودم، شهر سنندج، با اون هوای همیشه صاف و پاکش.
صبح سنندج داشت بهم لبخند می زد.
من به یاد تمام 4 سالی افتادم که از این شهر دوری می کردم و نمی خواستم اون جا باشم. الان که دیگه اونجا نیستم، دلم واسه تک تک خاطره های خوب و بدم تنگ می شه. واسه همه ی خنده ها و گریه هاش، واسه کوچه های پر از خاطره ش، واسه چیزی که فقط و فقط این خاک بود که بهم بخشید. واسه تجربه های تلخی که واسه همیشه بی تکرار می مونن!

اما باز می شه مکان و موقعیت رو داشت، اما آدمایی که یه عمر پیشمون، کنارمون زندگی کردن، محبت کردن و خاطره ی پرنقشی دارن و شاید وقتی که حس می کنیم روزای آخریه که داریم برق زیبای چشماشونو می بینیم! تازه یادمون می افته که .... ای وای، خورشید عمر داره غروب می کنه و تو پشیمون می شی که چرا تازه فهمیدی که باید چیکار می کردی!

کاش آدما قدر با هم بودناشونو حتی اگه به اندازه ی یه نگاه عادی هم باشه می دونستن. ای  کاش...

۱ نظر:

فهرست وبلاگ من