تقریبا سه ماه پیش بود که در نمایشگاه کتاب کوچکی کتاب شعری را دیدم که اولین خطی که از آن خواندم مرا محسور نمود. مرا که درآن زمان میان جنونی سخت دست وپا می زدم، دیده به تک تک کلمات دوختم و ذهن را به دنبال حسی که در پشت آن خطوط پنهان بود.
نمی دانمشاعرش دلبسته به کدامین کوچه ی این شلوغ بازار است. نمی دانم؛ چون نمی خواهم دانستن چیزهایی مرا از چشیدن طعم مستی شعرهایش در خلوت خویش محروم گرداند.
اولین جرعه ی جام اش را همواره نیک خواهم داشت.بدبین، خسته، بی باور
گاه خیال می کنم
پشت خواب هر پروانه ای
عنکبوت پاپوش دوز دروغگویی
پنهان است
که در تبانی خود با تاریکی
تنها به غارت پاییزی ترین پیله ها می اندیشد.
بی دلیل نیست
که هرگز به زمهریر هیچ زمستانی
اعتماد نکرده ام.
آیا به هیزم های خیس این چاله ی بی چراغ
دقت کرده اید؟
دسته ی آشناترین تبرهای این حادثه
همه از جنس جنگل خواب آلودی ست
که خود نیز
روئیده ی رویا بین آفتاب و آسمان اش بوده ایم.
دروغ نمی گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدن این همه واژه
به آخرین جمله ی غم انگیز جهان رسیده است:
را...را...راحت ام بگذارید،
من هم بدبین ام
من هم خسته ام
من هم بی باور...!
"سید علی صالحی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر