۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

همیشه دوست

دانشجو نامیده شد

دیر شناختمش و زود از نزدمان رفت، گویی پیغمبری بود که رسالتش را تمام کرد از برای روح خسته ی ما.

از باد سریع تر می دوید و ذهنش در پی حل معماها نبود، واقعیت ها را چه خوب دیده بود و چه زیبا به تصویر کشید از برایمان.

نوشته هایش را می خواندم و سعی می کردم در ذهنش جای گیرم ، به دنبال کلماتش می دویدم ولی هر چه نگاه می کردم نمی فهمیدمشان!

گویی دنیای ما نمی خواست یکی گردد. و او رفت هنوز یک سال اول تحصیلش را کامل نکرده بود که رفت در پی علاقه اش و من حسودی ام گرفت که چه راحت معماری را به جای صنایع نشاند و از شهر من کوچ کرد ، از ابتدا هم نیامده بود که بماند.

 هنوز کتاب هایی را که او شناساندشان بهترین های کتابخانه ی کوچکم هست و خواهد بود، هنوز شعرهایی را که زمزمه می کرد زمزمه می کنم به گهگاه  و به امید اینم که باز بینمش ، باز بینم چهره ی پر غرورش را ، گره ی همیشگی ابروانش را، امید دارم که گرمای دوستی اش در ان دیار کویری گرمتر از قبل شود و هر روز موفق تر و سرزنده مثل همیشه.

افتابی مراست در دیدار که مکدر نمی شود نگه اش.....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من