این روزها مشغول خوندن کتاب "پیکر فرهاد" بودم این اولین اثر از اقای معروفی بود که می خواندم و انگار یک دستم در دست بوف کور بود و یک دست دردست پیکر فرهاد. انتخاب شعر عقاب برای تشکر از اقای معروفی است که لذت فراوانی از کتاب ایشان بردم و این در حالی بود که مدتها از خواندن بوف کور می گذشت.
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگرگيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگرداشت
ليک صياد سر ديگرداشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري ست حقير
چاره مرگ نه کاري ست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد، هر روزه به چنگ آمد زود
صيد، هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زشمار
سالها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد!
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم هرچه تو ميفرمیاي
گفت: ما بندهی درگاه توایم
گفت: ما بندهی درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بگو فرمان چيست؟
بنده آماده بگو فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدم از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست برآب
راست است اين که مرا تيز پرست
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
ارچه از عمر دل سيري نيست
مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تونشکفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟
رازي اينجاست، تو بگشا اين راز
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايي که بر اوج افلاک
تا به جايي که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
ما از آن سال بسي يافتهايم
کز بلندي رخ برتافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند ومردار بهين درمانست
گند ومردار بهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمهی خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کودانم
آشيان در پس باغي دارم
آشيان در پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم
خوان گستردهی الواني هست
خوان گستردهی الواني هست
خوردنيهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خواني که چنين الوان ست
گفت: خواني که چنين الوان ست
لايق حضرت اين مهمان ست
ميکنم شکر که درويش نيم
ميکنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
ابر را ديده به زير پر خويش
حَيَوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان زسفر
بارها آمده شادان زسفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟!
بوي گندش دل و جان تافته بود
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماريِ دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد، بست دمي ديده خويش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال برهم زد و برجست از جا
بال برهم زد و برجست از جا
گفت: کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردارترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
نقطهاي بود و سپس هيچ نبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر