۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابي ست هوا؟

يا گرفته است هنوز ؟

من در اين گوشه كه از

دنيا بيرون است

آفتابي به سرم نيست

از بهاران خبرم نيست

آنچه مي بينم ديوار است

آه اين سخت سياه

آن چنان نزديك است

كه چو بر مي كشم از سينه نفس

نفسم را بر مي گرداند

ره چنان بسته كه پرواز نگه

در همين يك قدمي مي ماند

كورسويي ز چراغي

رنجور

قصه پرداز شب ظلماني ست

نفسم مي گيرد

كه هوا هم اينجا زنداني ست

هر چه با من اينجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابي هرگز

گوشه چشمي هم

بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

اندر اين گوشه خاموش فراموش شده

كز دم سردش هر شمعي خاموش شده

باد رنگيني

در خاطرمن

گريه مي انگيزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد مي گريد

چون دل من كه چنين خون ‌آلود

هر دم از ديده فرو مي ريزد

ارغوان

اين چه راز ي است كه هر بار بهار

با عزاي دل ما مي آيد ؟

كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است

وين چنين بر جگر سوختگان

داغ بر داغ مي افزايد ؟

ارغوان پنجه خونين زمين

دامن صبح بگير

وز سواران خرامنده خورشيد بپرس

كي بر اين درد غم مي گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان كه كبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگير

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب كه هم پروازان


نگران غم هم پروازند

ارغوان بيرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار مني

ياد رنگين رفيقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

"ه.ا. سایه"


۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

برترین حس

ای برترین حس از یاد نرفتنی
تو را چگونه جویم؟
در میان کدامین سطرِ
این کهنه کتاب پنهانی؟!
بیرون بیا و دمی چند در من حلول کن.
بیا به شوق اولین تولدت،
ز سر بنه تمام های و هوی را
بیا و نزد من بگذران  تو لحظه ای
به یاد سوز سرکش بهاری ات
نگه بدار مدتی دو چشم اتشین خود
درون بی فروغ چشم های من.
تو
بهتر از تمام نورهایی و
ز هر چه دیدنی ،
دیدنی تری.
تو چشم های روشن فسانه ی ماهتابی و
ز هر چه معجزه است بی دلیل تری.

22/10/1388
خوشا ان دم که نسیم از کوی یار برمی خواست...

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

صفیر مرغ ازادی

ذهن پر تشویش را درمان چیست؟

پاک باید کرد انچه در سر زندگانی می کند ازاد.

باید او را زنده زنده کرد قربانی

به پیش دیده ی خونبار.

وین عقل بی بنیاد را باید ز سر بر زمین بنهاد!

به بن بستی رسیده، راه نا پیداست،

نور گم گشته، ظلمت سایگاه ماست.

...

باز می گوید: همره شو با ما در این وادی، دور شو از خود ازادی،

مسیری امن در پیش روی ماست،

برخیز، همره شو بیا.

اشک در عمق چشمان دلم لغزید

لیک در دیده شبنمی نشکفت.

من درمانده پای اخرین دیوار،

به فریادم برس ای مرغ ازادی.

به پای اخرین دیوار

در این بن بست ظلمانی نشسته،

پناه اخرم شاه پر توست

صفیرت راه امید این شب تار است

به فریادم رس، بیا.

صبح در راه است.

17/10/88


پایان شوم

آواره ای غمگین و سرد و بی صدا
چند روزی است
در درون دهلیزهای ذهن مخمورم،
می چرخد رها.
من ناگزیر از راندن وی از سر
خسته تر از او، سرگشته تر.
در پی بنیاد سخت زندگی، ز پا فتاده ام.
بی نیاز از هر نیاز، بی هیچ اه و فسوس.
می روم تا دورهایی کان صدا ناید زمن، از دل پر زخم بی سامان من.
بس به پایان ها رسید خسته گشت.
وین سبب از زندگانی گشت سرد.
17/10/88

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

اتشفشان مرده خاموشم

پنداشتي
 چونكوه، كوه خاموش دمسردم ؟
 بي درد سنگ ساكت بي دردم ؟
ني
 قله ام
 بلندترين
قله غرور
اينك درون سينه من التهابهاست
 هرگز گمان مبر
 شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
 نستوه كوه ساكت و سردم ليك
آتشفشان مرده خاموشم


"ح.مصدق"

فهرست وبلاگ من