آواره ای غمگین و سرد و بی صدا
چند روزی است
در درون دهلیزهای ذهن مخمورم،
می چرخد رها.
من ناگزیر از راندن وی از سر
خسته تر از او، سرگشته تر.
در پی بنیاد سخت زندگی، ز پا فتاده ام.
بی نیاز از هر نیاز، بی هیچ اه و فسوس.
می روم تا دورهایی کان صدا ناید زمن، از دل پر زخم بی سامان من.
بس به پایان ها رسید خسته گشت.
وین سبب از زندگانی گشت سرد.
17/10/88
چند روزی است
در درون دهلیزهای ذهن مخمورم،
می چرخد رها.
من ناگزیر از راندن وی از سر
خسته تر از او، سرگشته تر.
در پی بنیاد سخت زندگی، ز پا فتاده ام.
بی نیاز از هر نیاز، بی هیچ اه و فسوس.
می روم تا دورهایی کان صدا ناید زمن، از دل پر زخم بی سامان من.
بس به پایان ها رسید خسته گشت.
وین سبب از زندگانی گشت سرد.
17/10/88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر