
<<بر عرشه ی یکی کشتی به سینه ی دریا پارو می کشم! ناوی که به هزار هزار کشتی دیگر که در ابهای جهان سرگردانند, یا در بندرگاهها به خوابند مانند است... به سالیان و به سالیان, کشتی خود را از هر انچه به من دادند اکندم با لذتی بی مرز و امروزش به رنگهای درخشنده پوشاندم و هیچ نقطه ای را از یاد نبردم تا برای سفر زیبا باشد و ان سوی انتظاری بعید لحظه ای برگرفتن لنگر فرا رسید و لنگر برگرفتم زمان می گذشت و من سفر را نظاره می کردم. نه ان گونه که در بندرگاه مرا گفته بودند ان چنان که خود می خواستم! سفرم به هیچ سفر دیگری نمی مانست! بار کشتی دیگر در نظرم بیهوده بود! و تنها کشتی را ارزشی بود و سفر را...>>
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر