۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

به طلوع و غروب

چه کسی می گوید زندگی زیباست؟
چه کسی می گوید مهربانی در رگها جاری است؟
چه کسی نور را دیده است؟
چه کسی عشق را فهمیده است؟
من گویم
روزها به رنگ بال زاغ ها گشته است!
دوست دشمن گشته است!
یار بریده است!
عشق دروغ گشته است؟
خورشید کجا رفته است؟
پرسی اگر چه روزی است؟
گویمت
اما به راستی چه روزگاری است؟!
هزاران بار مو به مو رفتم این راه پیموده را
این راه گذر کرده را
کجای این راه
دوست دشمن گشت؟!
یار برید؟!
عشق دروغ شد؟!
نور دزدیده شد؟!
سراغ باغ می دهی
باغ کجاست؟
سراغ شور می دهی
شور چه شد؟
سراغ گور می دهم
گور عمیق
گور کبود
کرکسان را دیدم بر سر راه کمین کرده از بهر وفا
چشمهاشان پر نفرت
چنگالهاشان عقده و حسرت
شاهرگ خورشید برید
چه کسی می داند؟
شاید او خود ببریده است ان را!
من در این شب
در این شبکده
در این ظلم
در این ظلمت
پی
دوستی
یاری
خورشیدی
پی یک امیدی
شایم یافت شود این
اما ارزوییست رویایی
پچ پچی می شنوم
از درونم اید
این نجوا
که خویش می دانی
نیافتی و نمی یابی تو
بیهوده مگرد
بیهوده مجو
وجودم تار و پودی گشت
از وحشت
از تردید
از تنهایی
تنهایی
تنهایی
نه من باز هم می روم این راه را
راه اگر چاه گشت
پر کنم این چاه را
بر کنم از راه
هر نفرت و هر اه را
معبد خورشید را راه کجاست؟هان!
من به غروب و طلوع
اورم افتاب را

27/11/1387

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من