۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

چه دانستم؟!

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

"مولوی"

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

من... اما تو...

آغازی با شعر خودم!


من و دو پای کشیده در بند  و
تو و دو بال رها
من و دو چشم پر ز تمنا
تو و سکوت نگاه،
من به باور خود نزدیک
تو ز دستهایم دور
چه رنج عظیمی را
به صبر باید برد.

11/1390

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست

تو آسماني ومن ريشه در زمين دارم




هميشه فاصله اي هست-داد ازاين دارم



قبول کن که گذشته ست کار من از اشک



که سال هاست به تنهايي ام يقين دارم



تو نيز دغدغه ات از دقايقت پيداست



مرا ببخش اگر چشم نکته بين دارم



بخوان و پاک کن واسم خويش را بنويس



به دفتر غزلم هرچه نقطه چين دارم



کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست



منم که از تو به اشعار خود نگين دارم

 
"م. بهمنی"

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

صبر تلخ

با سكوتي، لب من


بسته پيمان صبور ـ
زير خورشيد نگاهي كه ازو مي سوزم

و به نفرت بسته ست
شعله در شعلة من،

زير اين ابر فريب
كه بدو دوخته چشم
عطش خاطر اين سوخته تن،
زير اين خندة پاك

ورود جادوگر كين

كه به پاي گذرم بسته رسن . . .

آه!

دوستان دشمن با من

مهربانان در جنگ،

همرهان بي ره با من

يكدلان ناهمرنگ . . .

من ز خود مي سوزم
همچو خون من كاندر تب من

بي كه فريادي ازين قلب صبور

بچكد در شب من
بسته پيمان گوئي

با سكوتي لب من.

"ا.شاملو"

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

به درک!

خودکشی کبوتری غمگین


عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا»یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

م. موسوی

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

تاریکی نماینده اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال، تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید، آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفره شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد. در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فرآورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند «میزد» نیز نهاده می‌شد.


ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده‌ شدن خورشید می‌نشستند. برخی در مهرابه ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شب‌هنگام دعایی به نام «نی ید» را می‌خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند).خورروز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود در این روز همگان از جمله پادشاه لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. در این روز جنگ کردن و خونریزی حتی کشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود این موضوع را نیروهای متخاصم با ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی به طور موقت متوقف می‌شد و بسیار دیده شده که همین قطع موقت جنگ به صلح طولانی و صفا تبدیل شده‌ است. در این روز بیشتر از این رو دست از کار می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی شوند که آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان به سرو به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خورروز در برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌کردند که تا سال بعد یک سرو دیگر بکارند.

همدانی ها در شب یلدا فالی می‌گیرند با نام فال سوزن. همه دور تا دور اتاق می‌نشینند و پیرزنی به طور پیاپی شعر می‌خواند. دختر بچه‌ای پس از اتمام هر شعر بر یک پارچه نبریده و آب ندیده سوزن می‌زند و مهمان‌ها بنا به ترتیبی که نشسته‌اند شعرهای پیرزن را فال خود می‌دانند. همچنین در مناطق دیگر همدان تنقلاتی که مناسب با آب و هوای آن منطقه‌است در این شب خورده می‌شود. در تویسرکان و ملایر، گردو و کشمش و مویز نیز خورده می‌شود که از معمولترین خوراکی‌های موجود در این شهرستان هاست.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

می توانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست


امتحان صبر خود کردم، شکیباییم هست

سوی تو گویم نخواهم آمد اما، می شنو

ایستاده بر در دل، صد تقاضاییم هست

«وحشی بافقی»

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

درد زخم های زندگی

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح انسان را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و مسخره آمیز تلقی بکنند- زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
از اولین خطوط جادوی «بوف کور- ص.ه.»

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

دلم فریاد می خواهد

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه

چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها،  خوشا بر من

كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

كه این یخ كرده را از بیكسی، ها می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

م.بهمنی

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من  سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو  وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم  چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم  ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا  سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم  ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو  ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی  پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها  ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی  اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد  در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من  بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا  بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من  ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من



۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

فولاد، سنگ، یخ!!!

کاری که باید ماه ها پیش انجام می گرفت، امروز به اتمام رسید.
شانه ایم حس پرواز دارند و خیال آسوده است امشب.
اما دل آه می کشید تمام امروز و من به فکر می رفتم به هنگام عبور از مسیرهای تکراری و بی تکرار.
من مسافر کدامین روز بودم!
پی چند واژه به راه افتادم و افسوس،
افسوس که عقل را در تاریکی ذهن زندانی نمودم،
بی توجه به فریادهایش!
دیروز و دیروزها و امروز،
بار یک جهل را بر دوش کشیدم،
جهلی به نام جوانی،
سادگی،
خامی!
اما فردا و فرداها،
سنگ دیگر در برابر هیچ تیشه ای خرد نخواهد شد،
یخ هیچ گاه از گرمای شعله خورشید آب نخواهد شد،
و فولاد، بی دلیل مهر روشنایی دروغینی را در خویش ذوب نخواهد کرد.
فولاد و سنگ و یخ گشته ام.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

بزرگ مادرم

چند روزی است دل خسته ی من تنگ است و رنجور،
غم از دست دادن مهربانی که صفای وجودش را هیچ گاه از یاد نخواهیم برد بر دلهایمان سنگینی میکند.

این روزها جای جای خانه ی، بزرگ مادرم سیاه است و جای خالی او پر نور همچون چهره ی پرفروغش،
چشمانمان اشک بار و دلهایمان نالان و خسته،
به هر کجای خانه که می نگرم یادی از اوست و لبخندی گرم که اکنون سرمایی سخت جایش را گرفته!
بزرگ مادرم هفتمین روز رفتنت هم گذشت با ناباوری،
و من تا به آخر عمر جای خالی دستان مهربانت را در دستان سردم و نور چشمان زیبایت را بر دیدگانم حس خواهم کرد.
روحت شاد، یادت گرامی باد.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

تاریکی شب

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.
بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ ‌این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟

"س.بهبهانی"

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

در این بن بست بی بامداد

تقریبا سه ماه پیش بود که در نمایشگاه کتاب کوچکی کتاب شعری را دیدم که اولین خطی که از آن خواندم مرا محسور نمود. مرا که درآن زمان میان جنونی سخت دست وپا می زدم، دیده به تک تک کلمات دوختم و ذهن را به دنبال حسی که در پشت آن خطوط پنهان بود.
نمی دانمشاعرش دلبسته به کدامین کوچه ی این شلوغ بازار است. نمی دانم؛ چون نمی خواهم دانستن چیزهایی مرا از چشیدن طعم مستی شعرهایش در خلوت  خویش محروم گرداند.
اولین جرعه ی جام اش را همواره نیک خواهم داشت.


بدبین، خسته، بی باور
گاه خیال می کنم
پشت خواب هر پروانه ای
عنکبوت پاپوش دوز دروغگویی
پنهان است
که در تبانی خود با تاریکی
تنها به غارت پاییزی ترین پیله ها می اندیشد.
بی دلیل نیست
که هرگز به زمهریر هیچ زمستانی
اعتماد نکرده ام.
آیا به هیزم های خیس این چاله ی بی چراغ
دقت کرده اید؟
دسته ی آشناترین تبرهای این حادثه
همه از جنس جنگل خواب آلودی ست
که خود نیز
روئیده ی رویا بین آفتاب و آسمان اش بوده ایم.
دروغ نمی گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدن این همه واژه
به آخرین جمله ی غم انگیز جهان رسیده است:
را...را...راحت ام بگذارید،
من هم بدبین ام
من هم خسته ام
من هم بی باور...!
"سید علی صالحی"

واژه های بامدادی

او که بی دلیل
مرا به در آمدن آفتاب امید می دهد،
ابله دلسوز ساده ای است
که نمی داند
نومیدی
سرآغاز دانایی آدمی است.

"سیدعلی صالحی"

فهرست وبلاگ من