سوگند به سیاهی شب،
که به رنگ چشمان توست.
سوگند به شفق چشم انگیز بهار،
که لبخندت را ماند.
سوگند به زمین و زمان،
که نفسهایت در ان ها جاریست.
سوگند به نسیم نوازشگر،
که مانند صدایت لطیف است.
شب را
چشمانت را
شفق را
بهار را
لبخند را
زمین و زمان را
نفسهایت را
نسیم را
لطافت صدایت را
همه را در خواب دیدم؟!
۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه
۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه
سکوت؟
سکوت چيست، چيست، اي يگانه ترين يار؟
سکوت چيست بجز حرفهاي ناگفته
من از گفتن ميمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست.
زبان گنجشکان يعني : بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان يعني : نسيم. عطر. نسيم
"فروغ فرخزاد"
۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه
من مثل تو ، تو مثل من؟

« تو ميخواستي من مثل تو باشم
من ميخواستم تو مثل من باشي
و هميشه تنها بوديم »
من ميخواستم تو مثل من باشي
و هميشه تنها بوديم »
***
یکی زود به ستوه می آید
زود می رنجد
زود می رود
زود بر می گردد
یکی به ستوه نمی آید
نمی رنجد
دیر می رود, برنمی گردد!
یکی زود به ستوه می آید
زود می رنجد
زود می رود
زود بر می گردد
یکی به ستوه نمی آید
نمی رنجد
دیر می رود, برنمی گردد!
***
« مثل دانهی تسبيح
يكي يكي به بند ميكشم روزها را
همه يك شكل
يك رنگ
جز اين يكي:
امروز
روز ملاقات است »
« مثل دانهی تسبيح
يكي يكي به بند ميكشم روزها را
همه يك شكل
يك رنگ
جز اين يكي:
امروز
روز ملاقات است »
***
« بند بند وجودم
به بند بند وجود تو بسته است
با اينهمه
چه آزادم!»
به بند بند وجود تو بسته است
با اينهمه
چه آزادم!»
"قدسی قاضی نور"
شیر یا غزال؟
مادرم می گفت:
«از شیر حمله خوش بود ، از غزال رم » تو غزالی !
آن روزها
هر روز سر راهت
گلی میان موهای سیاهم
با گونه های برافروخته از خواهش
منتظر یک نگاه ، یک کلام می ماندم
اما سر به زیر سرخ می شدی
و مثل سایه می رفتی
هنوز سرخ می شوی
و سر به زیر ،چون سایه می روی
با موهای سفید!
بی هیچ گلی میان موهای سفیدم
همچنان منتظر یک نگاه ، یک کلامم
نه ، تو شیر نبودی!
من غزال نبودم !
ما دو پرنده گمشده در بادیم
فردا راه بر تو می بندم
چشم در چشم تو می دوزم
و گلی به سینه ات می زنم
تا بدانی که عاشقم
دیرست ؟
خیلی نه !
(قدسی قاضی نور )
«از شیر حمله خوش بود ، از غزال رم » تو غزالی !
آن روزها
هر روز سر راهت
گلی میان موهای سیاهم
با گونه های برافروخته از خواهش
منتظر یک نگاه ، یک کلام می ماندم
اما سر به زیر سرخ می شدی
و مثل سایه می رفتی
هنوز سرخ می شوی
و سر به زیر ،چون سایه می روی
با موهای سفید!
بی هیچ گلی میان موهای سفیدم
همچنان منتظر یک نگاه ، یک کلامم
نه ، تو شیر نبودی!
من غزال نبودم !
ما دو پرنده گمشده در بادیم
فردا راه بر تو می بندم
چشم در چشم تو می دوزم
و گلی به سینه ات می زنم
تا بدانی که عاشقم
دیرست ؟
خیلی نه !
(قدسی قاضی نور )
۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه
ترا دوست می دارم
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت اشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم،هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است
***
طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقت اند
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو، شعر روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.
"احمد شاملو"
صدا با سکوت اشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم،هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است
***
طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقت اند
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو، شعر روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.
"احمد شاملو"
دیر است...به ره افتاد کاروان!
ديرست٬ گاليا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
ديگر ز من ترانه شوريدگی مخواه!
ديرست٬ گاليا! به ره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ ...آه
اين هم حکايتی است.
اما٬ در اين زمانه که در مانده هر کسی
از بهر نان شب٬
ديگر برای عشق و حکايت مجال نيست.
شاد وشکفته٬ در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهی افروخت تابناک٬
امشب هزار دختر همسال تو٬ ولی
خوابيده اند گرسنه و لخت٬ روی خاک.
زيباست رقص و ناز سر انگشت های تو
بر پرده های ساز٬
اما٬ هزار دختر بافنده اين زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هايشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقيری که بيش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان يک گدا.
وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.
اينجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شيرين بی گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان...
ديرست٬ گاليا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست.
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان.
هنگامه رهايی لب ها و دست هاست
عصيان زندگی است.
در روی من مخند!
شيرينی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش های قلب شاد!
ياران من به بند:
در دخمه های تيره و نمناک باغ شاه٬
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک٬
در هر کنار و گوشه اين دوزخ سياه.
زودست٬ گاليا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه شوريدگی مخواه!
زودست٬ گاليا! نرسيدست کاروان...
روزی که بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريک شب شکافت٬
روزی که آفتاب
از هر دريچه تافت٬
روزی که گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز يافت٬
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها٬
سوی بهارهای دل انگيز گل فشان٬
سوی تو٬
عشق من!
ه.ا.سايه / تهران / اسفند 1331
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
ديگر ز من ترانه شوريدگی مخواه!
ديرست٬ گاليا! به ره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ ...آه
اين هم حکايتی است.
اما٬ در اين زمانه که در مانده هر کسی
از بهر نان شب٬
ديگر برای عشق و حکايت مجال نيست.
شاد وشکفته٬ در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهی افروخت تابناک٬
امشب هزار دختر همسال تو٬ ولی
خوابيده اند گرسنه و لخت٬ روی خاک.
زيباست رقص و ناز سر انگشت های تو
بر پرده های ساز٬
اما٬ هزار دختر بافنده اين زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هايشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقيری که بيش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان يک گدا.
وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.
اينجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شيرين بی گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان...
ديرست٬ گاليا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست.
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان.
هنگامه رهايی لب ها و دست هاست
عصيان زندگی است.
در روی من مخند!
شيرينی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش های قلب شاد!
ياران من به بند:
در دخمه های تيره و نمناک باغ شاه٬
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک٬
در هر کنار و گوشه اين دوزخ سياه.
زودست٬ گاليا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه شوريدگی مخواه!
زودست٬ گاليا! نرسيدست کاروان...
روزی که بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريک شب شکافت٬
روزی که آفتاب
از هر دريچه تافت٬
روزی که گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز يافت٬
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها٬
سوی بهارهای دل انگيز گل فشان٬
سوی تو٬
عشق من!
ه.ا.سايه / تهران / اسفند 1331
نگران
لحظه ای
و پس این پنجره
شب دارد می لرزد
و زمین دارد باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
فروغ فرخزاد
نازنینم
چقدر دلتنگ امدنت بودم
قاصدک ها خبر اوردند که می ایی
خوشحال و دلشاد
در دل اواز می خوانم به شادی
پایکوبی و هیاهو
2سال از اخرین دیدار...
«کوچه لر سو سپمیشم
یار گلان توز اولماسن...»
برای دیدن ماه رویت
ساعت که نه
ثانیه ها را می شمردم.
.
.
.
نیامدی
چشم هایمان خیره بر در
می دانم
که
می ایی
چشم به راه قاصدک هایم
امید را از تو اموختم
نازنین دوست داشتی ترینم
قاصدک ها خبر اوردند که می ایی
خوشحال و دلشاد
در دل اواز می خوانم به شادی
پایکوبی و هیاهو
2سال از اخرین دیدار...
«کوچه لر سو سپمیشم
یار گلان توز اولماسن...»
برای دیدن ماه رویت
ساعت که نه
ثانیه ها را می شمردم.
.
.
.
نیامدی
چشم هایمان خیره بر در
می دانم
که
می ایی
چشم به راه قاصدک هایم
امید را از تو اموختم
نازنین دوست داشتی ترینم
1388/4/27
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
خاکستر

زیر خاکستر ذهنم باقی است
اتش سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقی انگونه که بنیاد مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
***
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
ان که جانم را سوخت
یاد می ارد از این بنده هنوز
***
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
***
گرچه از فرط غرور
اشکم از ديده نريخت
بعد تو ليک پس از آن همه سال
کس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال هاست از دیده من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
***
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
***
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
***
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز
" حمید مصدق "
اتش سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقی انگونه که بنیاد مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
***
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
ان که جانم را سوخت
یاد می ارد از این بنده هنوز
***
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
***
گرچه از فرط غرور
اشکم از ديده نريخت
بعد تو ليک پس از آن همه سال
کس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال هاست از دیده من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
***
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
***
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
***
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز
" حمید مصدق "
۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه
حکایتی از سعدی
يکی را از ملوک عرب حديث مجنون و ليلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمام عقل از دست داده . بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل ديدی که خوی بهايم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت :
كاش آنانكه عيب من جستند
رويت اى دلستان ، بديدنى
تا به جاى ترنج در نظرت
بى خبر دستها بريدندى
تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلكن الذى لمتننى فيه . ملک را در دل آمد جمال ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ، بفرمودش طلب کردن . در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند . ملک در هيات او نظر کرد ، شخصی ديد سيه فام ، باريک اندام . در نظرش حقير آمد ، بحکم آنکه کمترين خدام حرم او بجمال ازو در پيش بودند و بزينت بيش . مجنون بفراست دريافت ، گفت : از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند.
تندر ستانرا نباشد درد ريش
جز به هم دردى نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بى حاصل بود
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالى نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگرى نسبت نكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
كاش آنانكه عيب من جستند
رويت اى دلستان ، بديدنى
تا به جاى ترنج در نظرت
بى خبر دستها بريدندى
تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلكن الذى لمتننى فيه . ملک را در دل آمد جمال ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ، بفرمودش طلب کردن . در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند . ملک در هيات او نظر کرد ، شخصی ديد سيه فام ، باريک اندام . در نظرش حقير آمد ، بحکم آنکه کمترين خدام حرم او بجمال ازو در پيش بودند و بزينت بيش . مجنون بفراست دريافت ، گفت : از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند.
تندر ستانرا نباشد درد ريش
جز به هم دردى نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بى حاصل بود
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالى نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگرى نسبت نكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه
برای پدرم
«از هیچکس نخواهم ترسید
سیاهی شب را نخواهم دید
غم را حس نخواهم کرد
چون همواره تو را خواهم داشت
جاودان
سبز
و زنده
خواهم ماند
با عشقت سیراب خواهم شد
با نور و گرمایت رشد خواهم کرد
و زنده خواهم ماند
انگاه بزرگ خواهم شد
و به تو عشق خواهم ورزید
و احساس سربلندی خواهم نمود»
این شعر را وقتی 15 ساله بودم در ظهر یک روز گرم و افتابی خرداد ماه نوشتم
پدرم بعد از دیدنش با لبخندی حاکی از رضایت و پر از مهربانی شعر را به خطاطی داد.
وقتی شعر را بر روی برگه ی زیبا و قابی چشم نواز دیدم از هیجان زیاد بوسه ای بر سیمای مهربان پدر زدم و خود را بر گردنش اویختم.
ان لحظه و تمام ساعاتی را که کنار پدر و در اغوش پر لطف و عشقش هستم را با هیچ چیزی در این دنیا عوض نمی کنم.
با آرزوی سلامتی برای تمام پدران مهربان دنیا.
سیاهی شب را نخواهم دید
غم را حس نخواهم کرد
چون همواره تو را خواهم داشت
جاودان
سبز
و زنده
خواهم ماند
با عشقت سیراب خواهم شد
با نور و گرمایت رشد خواهم کرد
و زنده خواهم ماند
انگاه بزرگ خواهم شد
و به تو عشق خواهم ورزید
و احساس سربلندی خواهم نمود»
این شعر را وقتی 15 ساله بودم در ظهر یک روز گرم و افتابی خرداد ماه نوشتم
پدرم بعد از دیدنش با لبخندی حاکی از رضایت و پر از مهربانی شعر را به خطاطی داد.
وقتی شعر را بر روی برگه ی زیبا و قابی چشم نواز دیدم از هیجان زیاد بوسه ای بر سیمای مهربان پدر زدم و خود را بر گردنش اویختم.
ان لحظه و تمام ساعاتی را که کنار پدر و در اغوش پر لطف و عشقش هستم را با هیچ چیزی در این دنیا عوض نمی کنم.
با آرزوی سلامتی برای تمام پدران مهربان دنیا.
۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه
بادبزن
بادبزن-
همه این را تجربه کرده اند:اگر کسی عاشق شده باشد،یا به شدت به دیگری علاقه مند باشد،سیمای او را تقریبا در هر کتابی که می خواند می بیند.افزون بر این،او در چشمش به دو شکل قهرمان و ضد قهرمان پدیدار می شود.سیمای او در داستان ها،رمان ها و داستانهای بلند دچار دگردیسی های بی شمار می شود و از همین جا معلوم می شود که قوه ی تخیل،موهبت گنجاندن چیزهایی افزون در چیزهای بی نهایت کوچک است و موهبت ایجاد یک گستردگی در هر امر فشرده ای تا کمال نوع و متراکم ان را در بر می گیرد و خلاصه ی کلام موهبت دریافت هر تصویر به گونه ای که انگار در بادبزنی دستی جمع شده است:تنها وقتی بادبزن باز شود در گستره ی جدیدش شروع به نفس کشیدن می کند و شکوفا می شود و در خود خطوط چهره ی معشوق را نمایان می کند.
«خیابان یک طرفه -والتر بنیامین»
همه این را تجربه کرده اند:اگر کسی عاشق شده باشد،یا به شدت به دیگری علاقه مند باشد،سیمای او را تقریبا در هر کتابی که می خواند می بیند.افزون بر این،او در چشمش به دو شکل قهرمان و ضد قهرمان پدیدار می شود.سیمای او در داستان ها،رمان ها و داستانهای بلند دچار دگردیسی های بی شمار می شود و از همین جا معلوم می شود که قوه ی تخیل،موهبت گنجاندن چیزهایی افزون در چیزهای بی نهایت کوچک است و موهبت ایجاد یک گستردگی در هر امر فشرده ای تا کمال نوع و متراکم ان را در بر می گیرد و خلاصه ی کلام موهبت دریافت هر تصویر به گونه ای که انگار در بادبزنی دستی جمع شده است:تنها وقتی بادبزن باز شود در گستره ی جدیدش شروع به نفس کشیدن می کند و شکوفا می شود و در خود خطوط چهره ی معشوق را نمایان می کند.
«خیابان یک طرفه -والتر بنیامین»
اشتراک در:
پستها (Atom)