۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

دیر است...به ره افتاد کاروان!

ديرست٬ گاليا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
ديگر ز من ترانه شوريدگی مخواه!
ديرست٬ گاليا! به ره افتاد کاروان.

عشق من و تو؟ ...آه
اين هم حکايتی است.
اما٬ در اين زمانه که در مانده هر کسی
از بهر نان شب٬
ديگر برای عشق و حکايت مجال نيست.
شاد وشکفته٬ در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهی افروخت تابناک٬
امشب هزار دختر همسال تو٬ ولی
خوابيده اند گرسنه و لخت٬ روی خاک.

زيباست رقص و ناز سر انگشت های تو
بر پرده های ساز٬
اما٬ هزار دختر بافنده اين زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هايشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقيری که بيش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان يک گدا.

وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.
اينجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شيرين بی گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان...

ديرست٬ گاليا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست.
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان.
هنگامه رهايی لب ها و دست هاست
عصيان زندگی است.

در روی من مخند!
شيرينی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش های قلب شاد!
ياران من به بند:
در دخمه های تيره و نمناک باغ شاه٬
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک٬
در هر کنار و گوشه اين دوزخ سياه.

زودست٬ گاليا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه شوريدگی مخواه!
زودست٬ گاليا! نرسيدست کاروان...

روزی که بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريک شب شکافت٬
روزی که آفتاب
از هر دريچه تافت٬
روزی که گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز يافت٬
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها٬
سوی بهارهای دل انگيز گل فشان٬
سوی تو٬
عشق من!
ه.ا.سايه / تهران / اسفند 1331

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

فهرست وبلاگ من