دلا دیدی که خورشید از شب سرد | چو آتش سر ز خاکستر برآورد | |
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون | جهان دشت شقایق گشت از این خون | |
نگر تا این شب خونین سحر کرد | چه خنجرها که از دلها گذر کرد | |
ز هر خون دلی سروی قد افراشت | ز هر سروی تذروی نغمه برداشت | |
صدای خون در آواز تذرو است | دلا این یادگار خون سرو است |
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
بدون شرح!!!
۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
فال حافظ یلدایی
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار | ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار | |
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو | نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار | |
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام | شمهای از نفحات نفس یار بیار | |
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز | بی غباری که پدید آید از اغیار بیار | |
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب | بهر آسایش این دیده خونبار بیار | |
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست | خبری از بر آن دلبر عیار بیار | |
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن | به اسیران قفس مژده گلزار بیار | |
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست | عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار | |
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید | ساقیا آن قدح آینه کردار بیار | |
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن | وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار |
این هم فال شب یلدای من!
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
کبک در دامن خاري آويخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
ليک صياد سر ديگرداشت
چاره مرگ نه کاري ست حقير
صيد، هر روزه به چنگ آمد زود
آشيان داشت در آن دامن دشت
سنگها از کف طفلان خورده
سالها زيسته افزون زشمار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
مشکلي دارم اگر بگشايی
گفت: ما بندهی درگاه توایم
بنده آماده بگو فرمان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
ليک ناگه چو غضبناک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
در دل خويش چو اين راي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
راست است اين که مرا تيز پرست
من گذشتم به شتاب از در و دشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
تو بدين قامت و بال ناساز
پدرم از پدر خويش شنيد
با دو صد حيله به هنگام شکار
پدرم نيز به تو دست نيافت
ليک هنگام دم باز پسين
از سر حسرت با من فرمود
عمر من نيز به يغما رفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
زآسمان هيچ نياييد فرود
پدر من که پس از سيصد و اند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها کز زبر خاک وزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
تا به جايي که بر اوج افلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
ديگر اين خاصيت مردار است
گند ومردار بهين درمانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
ناودان جايگهي سخت نکوست
من که بس نکته نيکو دانم
آشيان در پس باغي دارم
خوان گستردهی الواني هست
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
گفت: خواني که چنين الوان ست
ميکنم شکر که درويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
عمر در اوج فلک برده به سر
ابر را ديده به زير پر خويش
بارها آمده شادان زسفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بوي گندش دل و جان تافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
آنچه بود از همه سو خواري بود
بال برهم زد و برجست از جا
سالها باش و بدين عيش بناز
من نيم در خور اين مهمانی
گر بر اوج فلکم بايد مرد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
ارزش انسان
۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
همیشه دوست
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
اشک
پس به او بخشیدم تجربه کردن این پیکار سخت را!
و او متولد شد از چشمانم
هنگامی که دل خونین بود و سودای سر از یاد رفته.
عمر کوتاهی داشت اشک لغزانم
دست،
زدود راه پیموده اش را
و اشک ناپدید شد به هنگامی که چشم خونین گشت و دل ارام گرفت.
20/8/88
۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
مهمان به شعر ناب
هر چه آن به است قصد سوی آن کنم
داماد باد را به گلستان برم
گل را عروس باد بهاران کنم
خالی خمم فتاده ز صافی می
خواهی به شعر نابت مهمان کنم
چرا؟
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا،
- خانه ی کوچک ما سیب نداشت
۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
اب ، نان ، اواز
پرواز!
۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
؟؟؟!
تند باد
توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
دیگر به اعتماد که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو ر|یخت
و کسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود
پایان آشنایی
آغاز رنج تفرقه ای سخت دردناک
هر سوی سیل
سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
سوی ستاره سحری باز می کنم ؟
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
خزان امد

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
اي باغبان هين گوش كن ناله درختان نوش كن
نوحه كنان از هر طرف صد بيزبان صد بيزبان
هرگز نباشد بيسبب گريان دو چشم و خشك لب
نبود كسي بيدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و ميكوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم كو گلستان كو گلستان
كو سوسن و كو نسترن كو سرو و لاله و ياسمن
كو سبزپوشان چمن كو ارغوان كو ارغوان
كو ميوهها را دايگان كو شهد و شكر رايگان
خشك است از شير روان هر شيردان هر شيردان
كو بلبل شيرين فنم كو فاخته كوكوزنم
طاووس خوب چون صنم كو طوطيان كو طوطيان
خورده چو آدم دانهاي افتاده از كاشانهاي
پريده تاج و حله شان زين افتنان زين افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
جمله درختان صف زده جامه سيه ماتم زده
بيبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
اي لك لك و سالار ده آخر جوابي بازده
در قعر رفتي يا شدي بر آسمان بر آسمان
گفتند اي زاغ عدو آن آب بازآيد به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان
اي زاغ بيهوده سخن سه ماه ديگر صبر كن
تا دررسد كوري تو عيد جهان عيد جهان
ز آواز اسرافيل ما روشن شود قنديل ما
زنده شويم از مردن آن مهر جان آن مهر جان
تا كي از اين انكار و شك كان خوشي بين و نمك
بر چرخ پرخون مردمك بي نردبان بي نردبان
ميرد خزان همچو دد بر گور او كوبي لگد
نك صبح دولت ميدمد اي پاسبان اي پاسبان
صبحا جهان پرنور كن اين هندوان را دور كن
مر دهر را محرور كن افسون بخوان افسون بخوان
اي آفتاب خوش عمل بازآ سوي برج حمل
ني يخ گذار و ني وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده كن وان مردگان را زنده كن
مر حشر را تابنده كن هين العيان هين العيان
از حبس رسته دانهها ما هم ز كنج خانهها
آورده باغ از غيبها صد ارمغان صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود هم پوستين كاسد شود
زاينده و والد شود دور زمان دور زمان
لك لك بيايد با يدك بر قصر عالي چون فلك
لك لك كنان كالملك لك يا مستعان يا مستعان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته كوكوكنان
مرغان ديگر مطرب بخت جوان بخت جوان
من زين قيامت حاملم گفت زبان را مي هلم
مي نايد انديشه دلم اندر زبان اندر زبان
خاموش و بشنو اي پدر از باغ و مرغان نو خبر
پيكان پران آمده از لامكان از لامكان
"مولانا"
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
دورها اوایی است...
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد
در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند ...
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
من از آن روز که دربند توام آزادم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم | ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم | |
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر | سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم | |
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم | طره را تاب مده تا ندهی بر بادم | |
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم | غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم | |
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم | قد برافراز که از سرو کنی آزادم | |
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را | یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم | |
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه | شور شیرین منما تا نکنی فرهادم | |
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس | تا به خاک در آصف نرسد فریادم | |
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی | من از آن روز که دربند توام آزادم |
من از آن روز که دربند توام آزادم | پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم | |
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند | در من از بس که به دیدار عزیزت شادم | |
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت | تا بیایند عزیزان به مبارک بادم | |
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس | پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم | |
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ | یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم | |
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی | دل نبستم به وفای کس و در نگشادم | |
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست | گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم | |
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی | وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم | |
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک | حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم | |
مینماید که جفای فلک از دامن من | دست کوته نکند تا نکند بنیادم | |
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل | جهد سودی نکند تن به قضا دردادم | |
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم | داوری نیست که از وی بستاند دادم | |
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت | وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم | |
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد | عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم | |
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح | نتوان مرد به سختی که من این جا زادم |
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
افتاب می شود

نگاه کن که غم، درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستیم خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب میشود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستارهچین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود .
"فروغ فرخزاد"
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
احتمال زندگی

زوج بودن یا فرد بودن مساله این است!
روزها
بارها و بارها از اختیار می گویند
به راستی که تمسخر امیز ترین واژه هاست.
وقتی که نتایج را تاس ها و سکه ها رقم می زنند،
وقتی در گیجی استقلال پیشامدها مانده ای!
وقتی تمام حالت ها را در محدودیتی گنگ بررسی می کنی،
اختیار به چه کار می اید؟!
تو مجبوری
مجبور به پرتاب تاس ها
جفت شش برنده ای ،غیر ان بازنده.
چشم به تاس ها دوخته تا ابد.
وقتی بین شدن و نشدن می مانی
وقتی نمی دانی با چه احتمالی پیروزی؟
در گیر و دار شرط گذاشتن ماجرا مانده ای
در حالیکه از استقلال پیشامد ها بیزاری
چاره ای جز تن دادن به نتیجه ی نادانسته نداری.
از احتمال بیزارم
چون همواره
احتمال بیداری را خواب شدم
احتمال بودن را نبودم
احتمال پیروزی را باختم!
"26/5/88"
رو سر بنه به بالین
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
این شب بیدار!
در اين شب بنفش كه از سينه طپنده آه روشن اميد بر می خيزد. و نگاهى ناشناس بر ضميرم خزنده زمزمه اى سپید می خواند، وه كه گوئى از زلال ساغرى مينوىَ، منگ و حيرانم!
در اين شب بنفش كه ساحر هستى امواجى ديوانه رها مى كند و بادهائى دگرگون و هراسان با آفريده هائى بالدار بر بام خانه مى نشيند. تا بامداد چشم براه زايش يك رويدادم.
نه غوطه ی زربَفت ها و نه گهواره هاى لعل، نه سرو ناز بهشتى و نه ترانه سرخوشى. تنها شكوفه اى از آرزو هستم با
سايه اى سبكسار، بر آبگيرى نگونسار، در اين شب بيدار.
۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه
گوناگون
به همان اندازه که زبان ها ، دین ها.
و به همان اندازه که دین ها ، دل ها.
خود خواه
و این کافیست برای ترک دستانت،
برای گم شدن در شهر چشمانت،
برای دوستی با
غم ،
اوارگی،
ماتم.
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه
یالان دونیا
سلیماننان،نوحدان قالان دونیادی
اوغول دوغان،درده سالان دونیادی
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، الیبدی
افلاطوننان بیر قوری اد قالیبدی»
ایا به راستی این شعر درست می گوید که «ناکام ماند هر که در این اشیانه شد»؟
و از انسان های بزرگ تنها اسم بر جا می ماند؟
و ایا این دنیا به گفته ی شاعر، دنیای پر از دروغ و افسانه است؟
۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه
سراب
که به رنگ چشمان توست.
سوگند به شفق چشم انگیز بهار،
که لبخندت را ماند.
سوگند به زمین و زمان،
که نفسهایت در ان ها جاریست.
سوگند به نسیم نوازشگر،
که مانند صدایت لطیف است.
شب را
چشمانت را
شفق را
بهار را
لبخند را
زمین و زمان را
نفسهایت را
نسیم را
لطافت صدایت را
همه را در خواب دیدم؟!
۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
غمی غمناک

راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه
سکوت؟
سکوت چيست، چيست، اي يگانه ترين يار؟
سکوت چيست بجز حرفهاي ناگفته
من از گفتن ميمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست.
زبان گنجشکان يعني : بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان يعني : نسيم. عطر. نسيم
۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه
من مثل تو ، تو مثل من؟

من ميخواستم تو مثل من باشي
و هميشه تنها بوديم »
یکی زود به ستوه می آید
زود می رنجد
زود می رود
زود بر می گردد
یکی به ستوه نمی آید
نمی رنجد
دیر می رود, برنمی گردد!
« مثل دانهی تسبيح
يكي يكي به بند ميكشم روزها را
همه يك شكل
يك رنگ
جز اين يكي:
امروز
روز ملاقات است »
به بند بند وجود تو بسته است
با اينهمه
چه آزادم!»
شیر یا غزال؟
«از شیر حمله خوش بود ، از غزال رم » تو غزالی !
آن روزها
هر روز سر راهت
گلی میان موهای سیاهم
با گونه های برافروخته از خواهش
منتظر یک نگاه ، یک کلام می ماندم
اما سر به زیر سرخ می شدی
و مثل سایه می رفتی
هنوز سرخ می شوی
و سر به زیر ،چون سایه می روی
با موهای سفید!
بی هیچ گلی میان موهای سفیدم
همچنان منتظر یک نگاه ، یک کلامم
نه ، تو شیر نبودی!
من غزال نبودم !
ما دو پرنده گمشده در بادیم
فردا راه بر تو می بندم
چشم در چشم تو می دوزم
و گلی به سینه ات می زنم
تا بدانی که عاشقم
دیرست ؟
خیلی نه !
(قدسی قاضی نور )
۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه
ترا دوست می دارم
صدا با سکوت اشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم،هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است
***
طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقت اند
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو، شعر روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.
"احمد شاملو"
دیر است...به ره افتاد کاروان!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
ديگر ز من ترانه شوريدگی مخواه!
ديرست٬ گاليا! به ره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ ...آه
اين هم حکايتی است.
اما٬ در اين زمانه که در مانده هر کسی
از بهر نان شب٬
ديگر برای عشق و حکايت مجال نيست.
شاد وشکفته٬ در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهی افروخت تابناک٬
امشب هزار دختر همسال تو٬ ولی
خوابيده اند گرسنه و لخت٬ روی خاک.
زيباست رقص و ناز سر انگشت های تو
بر پرده های ساز٬
اما٬ هزار دختر بافنده اين زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هايشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقيری که بيش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان يک گدا.
وين فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.
اينجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شيرين بی گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان...
ديرست٬ گاليا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست.
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان.
هنگامه رهايی لب ها و دست هاست
عصيان زندگی است.
در روی من مخند!
شيرينی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش های قلب شاد!
ياران من به بند:
در دخمه های تيره و نمناک باغ شاه٬
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارک٬
در هر کنار و گوشه اين دوزخ سياه.
زودست٬ گاليا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه شوريدگی مخواه!
زودست٬ گاليا! نرسيدست کاروان...
روزی که بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريک شب شکافت٬
روزی که آفتاب
از هر دريچه تافت٬
روزی که گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز يافت٬
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها٬
سوی بهارهای دل انگيز گل فشان٬
سوی تو٬
عشق من!
ه.ا.سايه / تهران / اسفند 1331
نگران
نازنینم
قاصدک ها خبر اوردند که می ایی
خوشحال و دلشاد
در دل اواز می خوانم به شادی
پایکوبی و هیاهو
2سال از اخرین دیدار...
«کوچه لر سو سپمیشم
یار گلان توز اولماسن...»
برای دیدن ماه رویت
ساعت که نه
ثانیه ها را می شمردم.
.
.
.
نیامدی
چشم هایمان خیره بر در
می دانم
که
می ایی
چشم به راه قاصدک هایم
امید را از تو اموختم
نازنین دوست داشتی ترینم
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
خاکستر

اتش سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است ز عشقی سوزان
که بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقی انگونه که بنیاد مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
***
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
ان که جانم را سوخت
یاد می ارد از این بنده هنوز
***
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
***
گرچه از فرط غرور
اشکم از ديده نريخت
بعد تو ليک پس از آن همه سال
کس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال هاست از دیده من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
***
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
***
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
***
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز
" حمید مصدق "