۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

به درک!

خودکشی کبوتری غمگین


عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا»یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

م. موسوی

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

تاریکی نماینده اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال، تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید، آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفره شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد. در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فرآورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند «میزد» نیز نهاده می‌شد.


ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده‌ شدن خورشید می‌نشستند. برخی در مهرابه ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شب‌هنگام دعایی به نام «نی ید» را می‌خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند).خورروز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود در این روز همگان از جمله پادشاه لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. در این روز جنگ کردن و خونریزی حتی کشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود این موضوع را نیروهای متخاصم با ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی به طور موقت متوقف می‌شد و بسیار دیده شده که همین قطع موقت جنگ به صلح طولانی و صفا تبدیل شده‌ است. در این روز بیشتر از این رو دست از کار می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی شوند که آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان به سرو به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خورروز در برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌کردند که تا سال بعد یک سرو دیگر بکارند.

همدانی ها در شب یلدا فالی می‌گیرند با نام فال سوزن. همه دور تا دور اتاق می‌نشینند و پیرزنی به طور پیاپی شعر می‌خواند. دختر بچه‌ای پس از اتمام هر شعر بر یک پارچه نبریده و آب ندیده سوزن می‌زند و مهمان‌ها بنا به ترتیبی که نشسته‌اند شعرهای پیرزن را فال خود می‌دانند. همچنین در مناطق دیگر همدان تنقلاتی که مناسب با آب و هوای آن منطقه‌است در این شب خورده می‌شود. در تویسرکان و ملایر، گردو و کشمش و مویز نیز خورده می‌شود که از معمولترین خوراکی‌های موجود در این شهرستان هاست.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

می توانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست


امتحان صبر خود کردم، شکیباییم هست

سوی تو گویم نخواهم آمد اما، می شنو

ایستاده بر در دل، صد تقاضاییم هست

«وحشی بافقی»

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

درد زخم های زندگی

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح انسان را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و مسخره آمیز تلقی بکنند- زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
از اولین خطوط جادوی «بوف کور- ص.ه.»

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

دلم فریاد می خواهد

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه

چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها،  خوشا بر من

كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

كه این یخ كرده را از بیكسی، ها می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

م.بهمنی

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من  سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو  وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم  چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم  ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا  سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم  ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو  ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی  پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها  ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی  اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد  در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من  بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا  بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من  ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من



۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

فولاد، سنگ، یخ!!!

کاری که باید ماه ها پیش انجام می گرفت، امروز به اتمام رسید.
شانه ایم حس پرواز دارند و خیال آسوده است امشب.
اما دل آه می کشید تمام امروز و من به فکر می رفتم به هنگام عبور از مسیرهای تکراری و بی تکرار.
من مسافر کدامین روز بودم!
پی چند واژه به راه افتادم و افسوس،
افسوس که عقل را در تاریکی ذهن زندانی نمودم،
بی توجه به فریادهایش!
دیروز و دیروزها و امروز،
بار یک جهل را بر دوش کشیدم،
جهلی به نام جوانی،
سادگی،
خامی!
اما فردا و فرداها،
سنگ دیگر در برابر هیچ تیشه ای خرد نخواهد شد،
یخ هیچ گاه از گرمای شعله خورشید آب نخواهد شد،
و فولاد، بی دلیل مهر روشنایی دروغینی را در خویش ذوب نخواهد کرد.
فولاد و سنگ و یخ گشته ام.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

بزرگ مادرم

چند روزی است دل خسته ی من تنگ است و رنجور،
غم از دست دادن مهربانی که صفای وجودش را هیچ گاه از یاد نخواهیم برد بر دلهایمان سنگینی میکند.

این روزها جای جای خانه ی، بزرگ مادرم سیاه است و جای خالی او پر نور همچون چهره ی پرفروغش،
چشمانمان اشک بار و دلهایمان نالان و خسته،
به هر کجای خانه که می نگرم یادی از اوست و لبخندی گرم که اکنون سرمایی سخت جایش را گرفته!
بزرگ مادرم هفتمین روز رفتنت هم گذشت با ناباوری،
و من تا به آخر عمر جای خالی دستان مهربانت را در دستان سردم و نور چشمان زیبایت را بر دیدگانم حس خواهم کرد.
روحت شاد، یادت گرامی باد.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

تاریکی شب

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.
بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ ‌این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟

"س.بهبهانی"

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

در این بن بست بی بامداد

تقریبا سه ماه پیش بود که در نمایشگاه کتاب کوچکی کتاب شعری را دیدم که اولین خطی که از آن خواندم مرا محسور نمود. مرا که درآن زمان میان جنونی سخت دست وپا می زدم، دیده به تک تک کلمات دوختم و ذهن را به دنبال حسی که در پشت آن خطوط پنهان بود.
نمی دانمشاعرش دلبسته به کدامین کوچه ی این شلوغ بازار است. نمی دانم؛ چون نمی خواهم دانستن چیزهایی مرا از چشیدن طعم مستی شعرهایش در خلوت  خویش محروم گرداند.
اولین جرعه ی جام اش را همواره نیک خواهم داشت.


بدبین، خسته، بی باور
گاه خیال می کنم
پشت خواب هر پروانه ای
عنکبوت پاپوش دوز دروغگویی
پنهان است
که در تبانی خود با تاریکی
تنها به غارت پاییزی ترین پیله ها می اندیشد.
بی دلیل نیست
که هرگز به زمهریر هیچ زمستانی
اعتماد نکرده ام.
آیا به هیزم های خیس این چاله ی بی چراغ
دقت کرده اید؟
دسته ی آشناترین تبرهای این حادثه
همه از جنس جنگل خواب آلودی ست
که خود نیز
روئیده ی رویا بین آفتاب و آسمان اش بوده ایم.
دروغ نمی گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدن این همه واژه
به آخرین جمله ی غم انگیز جهان رسیده است:
را...را...راحت ام بگذارید،
من هم بدبین ام
من هم خسته ام
من هم بی باور...!
"سید علی صالحی"

واژه های بامدادی

او که بی دلیل
مرا به در آمدن آفتاب امید می دهد،
ابله دلسوز ساده ای است
که نمی داند
نومیدی
سرآغاز دانایی آدمی است.

"سیدعلی صالحی"

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

هرگز!!!

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز، هرگز!
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این
هرگز
کشت.
ح.مصدق
تو پایان ماجرا
جز من
حتی،
کلمات روشن خود را نیز به آتش کشیدی!
7/89

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

گاهی، چقدر زود دیر می شود.

آدما وقتی حس می کنن دارن یه کسی رو از دست می دن، یا وقتی یه چیزی رو از دست دادن اون وقته که اون طرف یا اون موقعیت یا چیزی که داشتن واسشون عزیز می شه، تازه می فهمن کی و چی بوده، حیف که خیلی زود دیر می شه!
دیروز توی خاک کردستان بودم، شهر سنندج، با اون هوای همیشه صاف و پاکش.
صبح سنندج داشت بهم لبخند می زد.
من به یاد تمام 4 سالی افتادم که از این شهر دوری می کردم و نمی خواستم اون جا باشم. الان که دیگه اونجا نیستم، دلم واسه تک تک خاطره های خوب و بدم تنگ می شه. واسه همه ی خنده ها و گریه هاش، واسه کوچه های پر از خاطره ش، واسه چیزی که فقط و فقط این خاک بود که بهم بخشید. واسه تجربه های تلخی که واسه همیشه بی تکرار می مونن!

اما باز می شه مکان و موقعیت رو داشت، اما آدمایی که یه عمر پیشمون، کنارمون زندگی کردن، محبت کردن و خاطره ی پرنقشی دارن و شاید وقتی که حس می کنیم روزای آخریه که داریم برق زیبای چشماشونو می بینیم! تازه یادمون می افته که .... ای وای، خورشید عمر داره غروب می کنه و تو پشیمون می شی که چرا تازه فهمیدی که باید چیکار می کردی!

کاش آدما قدر با هم بودناشونو حتی اگه به اندازه ی یه نگاه عادی هم باشه می دونستن. ای  کاش...

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

دل سنگ

چقدر لذت بخشه؛
 دلی که تا دیروزها همش تنگ می شد،
الان سنگ شده.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

تولدم مبارک!

اولین روز 23 سالگیم پر نور بود. من شاد هستم و خوش...

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

در عشق او چون او شدم!!!

پیدا شدم

 

پیدای ناپیدا شدم،



شیدا شدم، شیدا شدم،



شیدا شدم پیدا شدم



پیدای ناپیدا شدم



شیدا شدم



من او بُدم، من او شدم،



با او بُدم، بی او شدم،



در عشق او چون او شدم،



زین رو چنین بی‌سو شدم،



در عشق او چون او شدم،



چون او شدم،



پیدا شدم، پیدا شدم،



پیدای ناپیدا شدم،



شیدا شدم.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

مهرماه که میاد همه یه جورایی یاد مدرسه و کلاس و درس و دانشگاه می افتن. واسه منم  امسال اول مهر شده جزء خاطره ها!
امروز یاد خاطره ی جشن شکوفه ها افتادم یا به قول هم خونه ایم مشم موکوفه ها! یاد هم خونه ایای عزیزم که مهربونیشون به اندازه ی دریا بود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

دلم برای كسی تنگ است

دلم برای كسی تنگ است


كه آفتاب صداقت را

به میهمانی گل های باغ می آورد

وگیسوان بلندش را

- به بادها می داد

و دست های سپیدش را

- به آب می بخشید

دلم برای كسی تنگ است

كه آن دونرگس جادو را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند.

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودك معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی خود را

 نثار من می كرد .

دلم برای كسی تنگ است

كه تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

- درهمه حال

همیشه در همه جا

- آه با كه بتوان گفت

كه بود با من و

- پیوسته نیز بی من بود

و كار من زفراقش فغان و شیون بود.

كسی كه بی من ماند

كسی كه با من نیست

كسی ...

دگر كافی ست.

"حمید مصدق"

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند...

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست ---------- طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد ---------- سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود ---------- چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن ---------- بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم ---------- به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند ---------- ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف ---------- من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم ---------- بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت ---------- خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی ---------- به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد ---------- هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی


گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو

چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب

مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم

باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من

مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک

عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک

ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست

ور متفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز

پیکان چرخ را سپری باشد آهنی

با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم

محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی

سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست

با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

دل بندزن

به فکر پیدا کردن بند زنم


چینی دل من شکسته

بد جور هم شکسته

بندزن می خواهد!

مرداد 89

قاب خالی

قاب خالی چشمان ام خالی از نگاه روشن ات خواهد ماند،


شکسته شد،

خاک می گیرد،

کهنه می شود،

اما گم نمی شود

12/5/89

این بار اخرین بار بود

کوله بارت را بسته بودی
دنبال بهانه می گشتی برای رفتن

گمان می کردم اشتباه می کنم
اما دل تو سنگ شده بود.

11/5/89

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

گاهی به سرخی اتش
گاهی به ابی رود
گاهی چو نسیم
گاهی چون موج
خاکستری
سپید
در تمام لحظه ها باید بود.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

اشنایی با شور؟ و جدایی با درد؟!!!

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست


سخن از 


متلاشی شدن دوستی است


و عبث بودن پندار سرورآور مهر


آشنایی با شور ؟


و جدایی با درد ؟


و نشستن در بهت فراموشی


یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من.

سکوت چشم های روشن

در میان ازدحام خلوت ثانیه ها،
در سکوت بی صدای سایه ها...
چشم هایم به انتظار چشم های روشنش نشسته بود.
آه،
چه تلخ و تاریک می شوند لحظه ها...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

ای کاش

ای کاش...!
ای کاش...!
ای کاش...!
بیزارم از این جمله ها
از ای کاش ها..........

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

!!!

من وفادار بوده ام. به بيدارخوابيهاي شبانه , به نجواي اندوه , به بغضهاي فروخورده و اشكهاي بر گونه ماسيده. من وفادار بوده ام به هر آنچه مرا به كسي در جايي از اين گسترهُ بي مرز پيوند مي داده است. من به جادوي خيال و افسون رويا وفادار بوده ام همچنان كه به چهرهُ واقعيت و چشمان حقيقت. من به هر چه ماند و نرفت وفادار بوده ام هم بدانسان كه به آن چه رفت و بگذشت.


اكنون مي خواهم به خود نيز وفادار بمانم. مي خواهم وفادارِ وفاي خود باشم.بي وفايي با قاصدك وفاداري كه هر بهار در جانم مي شكفد شرط وفا نيست.

همين.

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

به خواب روم

دلم مي خواهد.دمي چند به خواب روم تا آنچه را در بيداري خواب ديده ام , از ياد ببرم.از ياد كه نمي رود , مي دانم. اما شايد در خواب از آن همه كابوس بيداري فاصله بگيرم.
دلم مي خواهد به خواب روم در گذري از ميان هراس و اندوه , از ميان درد و بيم و از ميان هر آنچه بيدارخوابيهايم را به من باز مي شناساند. اگر به خواب روم دمي چند , شايد هر آنچه بيداري از من به بيداد گرفته است به داد باز ستانم.
اگر پلك ها را بر هم نهم و به خواب روم , شايد اين سختينهُ هراسناكِ تلخِ دودآلود جاي خود را به آرامش دهد. و من دمي چند , آري , تنها دمي چند قرار گيرم و وام خويش را به زندگاني باز پس دهم. وامي گران كه به جهاني مي ارزد. وامي كه براي باز پرداختش بهايي بس گران پرداخته ام .
دلم مي خواهد به خواب روم. به خواب روم و درياي توفندهُ موج آلود خاكستري را پشت سر نهم و به آن آبي آسماني آرام برسم. به آن لكهُ نور روشن كه چونان نيلوفري گلگون در بامدادان مي شكفد.
اگر به خواب روم , دمي چند , آرام مي گيرم. آرام چون قاصدكي كه با نسيم بهاري مي آيد و گونه ات را نوازش مي دهد و تو را وا مي دارد تا لبخند بزني.
آرامِ آرامِ آرام.

از همیشه زیبا نویس عزیز: قاصدک

هراس

... تردید درانتخاب راه، همه ی عمر رنجمان داد. چه می توانم به تو بگویم؟ چون نیک بیاندیشی، هر انتخابی هراس اور است: ازادی که راهنمایش هیچ تکلیفی نباشد، هراس اور است. این راهی است که باید در سرزمینی اختیار شود که هیچ سوی ان شناخته نیست. در این سرزمین، هر کسی به کشف «ویژه ی خویش» نایل می شود. و به این نکته خوب توجه کن، این کشف را تنها برای خود انجام می دهد.

مائده های زمینی، کتاب نخست- اندره ژید

ارزوهای کوچک

ای بهار،


ارزوهای کوچکم را به سخره مگیر که انها نیز چون شکوفه هایت روزی به بار خواهند نشست و ان روز شوقی بهاری در رگهایم جاری خواهد شد و من به اندازه ی تمام سال شاد خواهم گشت.

فروردین 89-3

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

باور

اندیشه می کنم،
نه به شب ها
که روز هم

باور نمی کنند
باور نمی کنی تو
که حتی
هنوز هم ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

بهار زندگی افروز

مادرم گندم درون آب می‌ريزد


پنجره بر آفتاب گرمى آور مى گشايد

خانه می‌روبد، غبار چهره‌ی آيينه ها را می‌زدايد

تا شب نوروز

خرمی در خانه‌ی ما پا گذارد

زندگی بركت پذيرد با شگون خويش

بشكفد در ما و سرسبزی برآرد.



ای بهار، ای ميهمان ديرآينده!

كم كمك اين خانه آماده است

تك درخت خانه‌ی همسايه‌ی ما هم

برگهاى تازها ی داده است.



گاه‌گاهی هم

هم ره پرواز ابری در گذار باد

بوی عطر نارس گل‌های کوهی را

در نفس پیچیده‌ام آزاد.



اين همه می‌گويدم هر شب

اين همه می‌گويدم هر روز

باز می‌آيد بهار رفته از خانه

باز می‌آيد بهار زندگی افروز.

شعری....

شعری
 
فریادی
 
چون تیغه چاقو
 
در تاریکی
 
فریادی جلاد همه هیاهو خشمی در راستا
 
که بنشاند
 
تیر کلام را
 
در جایی که باید
 
خشمی بی آشتی
 
خشمی گرسنه
 
خشمی هار
 
که عابران سر به راه را
 
هراسندگانی سنگ به دست گرداند چابک تر از گریه ای بر دیوار
 
هشیار تر از دزدی بر بام
 
و سهمگین ترز از بهمنی بر کوه
 
بیدار
 
بیدار بیدار
 
بیدارتر از عاشق شب زنده دار
 
در کوچه شکارچی
 
نه شکار
 
و شکارگاهی به پهنای فرهنگ و جست و جویی در بلادروبه تاریخ تا از هر تفاله ای حتی
 
شیره ای
و از استغاثه و نفرین و سرود
 
واژه به وام گرفتن
 
و آن گاه کمینگاهی
 
که در کمین کسان
 
در کمین یک نسل می شنوی شاعر
 
برخیزد که الهام بر تو فرود می اید
 
بشنو که این وحی زمینی است فریاد گرسنگی قلب
 
بنویس
 
اینک شعری گستاخ شعری مهاجم شعری دگرگون کننده 
 شعری چون رستاخیز
"س.کسرایی"

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

هیچ چیز درمانده تر از حقیقتی نیست که همان طور بیان شود که به ذهن خطور کرده است!
"والتر بنیامین"
گاهی می شنویم حرفهایی را که ذهن گنجایش ان را ندارد
و گاه می شنویم حرف هایی را که دل تاب تحملش را ندارد
در هر دو صورت این ماییم که فشار عجیبی بر جسم و روح حس می کنیم
و تا کجا بتوان تحمل نمود!.......................

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

آه دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست !!!

وسعت بی واژه

کفش هایم کو
.
.
.
بوی هجرت می اید
 بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
 آسمان هجرت خواهد کرد
 باید امشب بروم
 من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
 حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
 وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
 پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
 و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
 که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
 که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

از جان طمع بریدن آسان بود ولیكن
 
از دوستان جانی مشكل توان بریدن

نمی دانم

چنگ می فشارد بر گلویم بغضی ناشناس
پا می فشارم، بیشتر و بیشتر هماهنگ با فشار چنگها.
اوج گرفته ام بر روی زمین
فریاد می زنم
صدایم گم می شود در سکوت راه
مسیر نامعلوم و بی قراری ام نا معلوم
از برای چه اینجایم
نمی دانم!!!
تنها می رانم  و می رانم و می رانم
از این ندانستن بیزارم
باید راهی بیابم
باید....
6/12/88

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه


شیرین لبی شیرین تبـار               مست و مـی آلود و خمار
مـه پـاره ای بی بند و بار               بـا عشوه های بی شمار
هم کرده یـــاران را ملـول               هـم بــرده از دلهــــا قـــرار
مجموع مـه رویـــان کنــار               تـو یــار بــی همتـــا کنــار
زلفت چو  افشان میکنی               مــا را پریشـــان میکنــی
آخــر من از گیســوی تــو               خـود را بیاویــــزم بــــه دار

یاران هــوار ، مردم هــوار               از دست این بی بند و بار
از دست این دیـوانــــه یار               از کـــف بــــدادم اعتبــــار
می میزنـم ، می میزنـم                جـــام پیاپــی می زنــــم

هی میزنم هی میزنم بی اختیار

کندوی کامت را بیار، بر کام بیمارم گذار، تا جان فزاید جان تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

میهمانی

به میهمانی صبح رفته بودم در خواب
و دست در دست خورشید داشتم
سفره اش پر نور بود
و دلش گرم از مهر
من
دلم میخواهد خواب بمانم!!!

30/11/88
اسمان تاریکی را در برش گرفته
 تا هیچ کسی اشک را در چشم خورشید نبیند!
پیاده‏رو برفی


پیاده‏رو آفتابی

آدم‏ها شتابان

آدم‏ها سرگردان

شهر

شهر اما خالی‏ست

وقتی تو نباشی.



از وبلاگ بسیار زیبای ( قاصدک*)

بدرقه

امروز کلاغ ها بدرقه می کردند مرا
این حس ویرانی
در تمام راه بود
بی هیچ پاسخی
من از سکوت می ترسم...
30/11/88
غروب را بعد از کدامین طلوع باور کنم در حالیکه چشمانم نور را مدت هاست ندیده اند!

30/11/88

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

بازگشت با صلابت


ای دخترکان افتاب، تبسم شما در چشمانم غرور افرین است و من دلبسته به گیسوی زرین شمایم
مرا با خود به اوج ها برید به کهکشان بی نشان،
پرواز با دو بال شادی و غرور
با دلی پر از امید...
.
.
.
24/11/1388

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

خیال منی

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ،‌نهان شده در جسم پر ملال منی
جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی
هوای سرکشی ای طبع من ،‌مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابي ست هوا؟

يا گرفته است هنوز ؟

من در اين گوشه كه از

دنيا بيرون است

آفتابي به سرم نيست

از بهاران خبرم نيست

آنچه مي بينم ديوار است

آه اين سخت سياه

آن چنان نزديك است

كه چو بر مي كشم از سينه نفس

نفسم را بر مي گرداند

ره چنان بسته كه پرواز نگه

در همين يك قدمي مي ماند

كورسويي ز چراغي

رنجور

قصه پرداز شب ظلماني ست

نفسم مي گيرد

كه هوا هم اينجا زنداني ست

هر چه با من اينجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابي هرگز

گوشه چشمي هم

بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

اندر اين گوشه خاموش فراموش شده

كز دم سردش هر شمعي خاموش شده

باد رنگيني

در خاطرمن

گريه مي انگيزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد مي گريد

چون دل من كه چنين خون ‌آلود

هر دم از ديده فرو مي ريزد

ارغوان

اين چه راز ي است كه هر بار بهار

با عزاي دل ما مي آيد ؟

كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است

وين چنين بر جگر سوختگان

داغ بر داغ مي افزايد ؟

ارغوان پنجه خونين زمين

دامن صبح بگير

وز سواران خرامنده خورشيد بپرس

كي بر اين درد غم مي گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان كه كبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگير

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب كه هم پروازان


نگران غم هم پروازند

ارغوان بيرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار مني

ياد رنگين رفيقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

"ه.ا. سایه"


۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

برترین حس

ای برترین حس از یاد نرفتنی
تو را چگونه جویم؟
در میان کدامین سطرِ
این کهنه کتاب پنهانی؟!
بیرون بیا و دمی چند در من حلول کن.
بیا به شوق اولین تولدت،
ز سر بنه تمام های و هوی را
بیا و نزد من بگذران  تو لحظه ای
به یاد سوز سرکش بهاری ات
نگه بدار مدتی دو چشم اتشین خود
درون بی فروغ چشم های من.
تو
بهتر از تمام نورهایی و
ز هر چه دیدنی ،
دیدنی تری.
تو چشم های روشن فسانه ی ماهتابی و
ز هر چه معجزه است بی دلیل تری.

22/10/1388
خوشا ان دم که نسیم از کوی یار برمی خواست...

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

صفیر مرغ ازادی

ذهن پر تشویش را درمان چیست؟

پاک باید کرد انچه در سر زندگانی می کند ازاد.

باید او را زنده زنده کرد قربانی

به پیش دیده ی خونبار.

وین عقل بی بنیاد را باید ز سر بر زمین بنهاد!

به بن بستی رسیده، راه نا پیداست،

نور گم گشته، ظلمت سایگاه ماست.

...

باز می گوید: همره شو با ما در این وادی، دور شو از خود ازادی،

مسیری امن در پیش روی ماست،

برخیز، همره شو بیا.

اشک در عمق چشمان دلم لغزید

لیک در دیده شبنمی نشکفت.

من درمانده پای اخرین دیوار،

به فریادم برس ای مرغ ازادی.

به پای اخرین دیوار

در این بن بست ظلمانی نشسته،

پناه اخرم شاه پر توست

صفیرت راه امید این شب تار است

به فریادم رس، بیا.

صبح در راه است.

17/10/88


پایان شوم

آواره ای غمگین و سرد و بی صدا
چند روزی است
در درون دهلیزهای ذهن مخمورم،
می چرخد رها.
من ناگزیر از راندن وی از سر
خسته تر از او، سرگشته تر.
در پی بنیاد سخت زندگی، ز پا فتاده ام.
بی نیاز از هر نیاز، بی هیچ اه و فسوس.
می روم تا دورهایی کان صدا ناید زمن، از دل پر زخم بی سامان من.
بس به پایان ها رسید خسته گشت.
وین سبب از زندگانی گشت سرد.
17/10/88

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

اتشفشان مرده خاموشم

پنداشتي
 چونكوه، كوه خاموش دمسردم ؟
 بي درد سنگ ساكت بي دردم ؟
ني
 قله ام
 بلندترين
قله غرور
اينك درون سينه من التهابهاست
 هرگز گمان مبر
 شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
 نستوه كوه ساكت و سردم ليك
آتشفشان مرده خاموشم


"ح.مصدق"

فهرست وبلاگ من